نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







فروردین 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  کی‌ گفته سگ نجسه؟ ...

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1403-01-06] [ 06:09:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  آرام باشید! ...


تصور کنید همین الان در محضر رهبر انقلاب هستید و با دلتنگی بسیار از اوضاع غزه، از حضرت آقا درخواست می‌کنید مطلبی بگویند که قلب شما آرام شود!

موضوعات: بدون موضوع
 [ 05:02:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  طنز نما ...


#تولیدی
#به_قلم_خودم
#طنز #نما
#زنگ #انشا

موضوع انشای من، مرور دفتر خاطرات زندگی است …..

ما آن روزها که درس می‌خواندیم، تحصیل نمی‌کردیم یعنی نه تنها چیزی به معلومات‌مان اضافه نمی‌شد بلکه روزبروز بر مجهولات ذهنی ما افزوده می‌گشت ……

هر چه از استاد! سوال می‌کردیم بجای اینکه ارشاد شویم، دلشاد می‌شدیم یعنی چه؟
یعنی یک جورایی سَرخوش بودیم و دلمان شاد به سور و بساطی که دور خود چیده بودیم ولی توجهی به غذای روحی خود نداشتیم و فقط در بخش مراقبت‌های جسمی فعال بودیم و اینطور بود که اینطوری شدیم یعنی:
یک الکی خوش ذهن تعطیل!

اِیییییییییییی روزگاررررررررر!
اگر همان دوران محصلی را به دوران مُوَثِّری تبدیل کرده بودیم شاید کارمان به عذرخواهی‌های مسخره و خنده‌آور کشیده نمی‌شد……

آخر!
ما، چه می‌دانستیم که عاقبت تن پروری و بی‌توجهی به مغز و اعصاب، این همه آبرو ریزی و دنگ و فنگ دارد ……

به ما گفتند:
بگو الف! ما هم گفتیم، خبر نداشتیم که باید تا یا هم باهاشون بریم …..

آخیییییییی! جهالت کجایی که یادت بخیر 😅 😅 😅 😅 😅 ای کاش فقط یک ذره بجای توجه به این نوش و نیش، به مشق شبمان اهمیت داده بودیم!

ببینید! ما از اول فکر می‌کردیم اگر بار تکلیفمان را روی دوش این و آن بیندازیم قضیه حل می‌شود …….
چه می‌فهمیدیم که دفاع مقدس و انرژی هسته‌ای و هسته مقاومت و مقاومت منطقه مزاحم کار ما که نیست هیچ، تازه باید ما در همین راستای موازی با افق دیدمان، تلاش و همکاری هم می‌کردیم ……

یکی از این بالا دستی‌های خودمانی! به ما نگفت:
مواظب باش پسرک! پا رو خرده شیشه نگذاری که بدجوری حالت گرفته می‌شود ….
اصلا ما چشممان آنقدر کم سو! شده که موشک تو هوا نمی‌دیدیم چه برسد به خرده شیشه روی زمین آنهم درست جلوی پاهایمان!

ولی حیییییییففففففففف!
گذشت دیگه!
دفتر خاطرات ما پر شده از عکسهای تفریحی و تشریحی و تلویحی و تزریقی!!! و ……

ما هر وقت در آینه آینده خودمان نگاه می‌کردیم تنها، پشت سرمان یک مشت تصاویر کج و مووج می‌دیدیم که با انگشت اشاره ما را به صاف و راست کردن چهره مبارک امر می‌نمودند و در حالی که مثل عکس‌های علامت سکوت بیمارستان‌ها به ما هشدار می‌دادند ما هم از خدا خواسته، آینه و آینده را کنار می‌زدیم و حالا همین آینه‌ها شده‌اند خرده شیشه‌های جلو راهمان …… البته هر جا قدم مبارک می نهییم یک تکه از این آینه‌های چهره‌نما، سد راهمان می‌شود و خاطرات تلخ گذشته و آینده را به رخمان می کشد……

ای کااااااااش از همان روز اول به حرف‌ها و نصیحت‌های آقا‌جون! گوش داده بودیم و اینقدر سرمان را با اسباب بازیهای پر زرق و برق این ور و آن ور، چشم ندوخته بودیم و به همان زندگی محلی خودمان قانع بودیم ……

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:14:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  دعاها برای زندگی کردن است نه مردن! ...


#بسم_الله_‌الرحمن_الرحیم
#تولیدی
#به_قلم_خودم
#با #دین #زندگی #کنیم

اگر به مضمون دعاها که از ائمه و اهل بیت (سلام‌الله‌علیهم) وارد شده دقت کنید به خوبی نشاط و سرزندگی ناشی از زندگی دینی را در محتوای آنها می‌یابید.
اینکه معصومین ما مرتبا در دعاهایی مثل دعای مجیر‌ یا مناجات شعبانیه و یا دعای ابوحمزه و‌…‌ طلب خیر و رحمت و مغفرت می‌کنند فقط برای عالَم قبر و مردن نیست.

و اینکه امام با خدای خود نجوا می‌کند که:
کسالت و تنبلی را از من دور کن!
و عیش و خوشی من را کامل گردان!
و یا نشاط قلبی به من عطا کن
و نظایر اینها!!!

معنای همان درخواستی است که در زیارت عاشورا از خداوند طلب می‌کنید:

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد
یعنی:
مهمترین بخش سرنوشت‌ساز زندگی ما در مرحله اول این جهان است حتی، اگر طالب شهادت هم باشی باز پله آخر است! یعنی تا خوب زندگی نکنی! تا سَبْک زندگیت را بر مدار محبت شیرین الهی استوار نکنی! هرگز «مماتی ممات محمد و آل محمد» نصیبت نمی‌شود.

چه می‌گویم؟
حرفم این است که دین اسلام برای زندگی کردن صحیح آمده و الا این همه دستور و آیات و روایات در باب اخلاق و معاشرت و لقمه حلال و آداب زندگی و بخشش و ایثار آیا برای خانه آخرت است؟ نه! چرا؟
چون:
الدنیا مزرعة الآخرة پس:
طالب هر چه هستی باید قدم اول را در همین کره خاکی برداری و آن پله آخر خواه شهادت یا مرگ طبیعی باشد قُتِلوا أو ماتوا پاداش و اجر خودش را دارد.
هدف از طرح این مسئله چیست؟
متاسفانه مدلهای زندگی غربی امروز با تقسیم دوره‌های عمر به کار و بازنشستگی و القابی نظایر آن، افراد را در مقطع سنی خاص و صرفا پس از چند دهه کار و تلاش، منفعل و افسرده می‌سازند بگونه‌ای که بعضا اشخاص امید و روحیه مثبت خود را از دست داده و احساس بیهودگی و اضافه بودن می‌کنند در حالی که بقول استاد قرائتی، در اسلام چیزی بنام بازنشستگی نداریم و ائمه ما تا آخرین لحظه عمر خود در حال تلاش و مجاهدت و کار بودند.
پس:
یادمان باشد که:
اولا دین برای بهتر زندگی کردن آمده و دستوراتش دقیقا منطبق با یک سبک سرشار از امید و نشاط و کار و تلاش است.
ثانیا:
در هر شغل و سن و مرحله‌ای هستیم باید به آینده خوشبین و امیدوار باشیم همانطور که امام و رهبر انقلاب بارها فرموده‌اند.
ثالثا:
فرصتها را از دست ندهیم و یک یا علی بگوییم و در هر درجه علمی و معنوی و اجتماعی هستیم با تلاشی سازنده به فکر فردایی بهتر برای خود و نسل آینده باشیم.
و نهایتا هیچ کار و خدمتی را کوچک ندانیم و مطمئن باشیم که هر قدمی برای خدا برداریم او می‌بیند.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:08:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  نذری گره گشا ...


#تولیدی
#به_قلم_خودم

از دار دنیا مال و اموال چندانی نداشت جز همین زندگی ساده تک‌نفره که آنهم سهم وارثان بود و چند صباحی اجازه داشت در آن خانه زندگی کند.
گاهی:
خود را سرزنش می‌کرد که ای کاش تا سر سفره پدر و مادر بودم، همان روزهای اول جوانی به یکی از خواستگاران جواب مثبت داده و شاید تا الآن صاحب چند تا بچه قد و نیم قد بودم.
و:
گاهی چهره به نظر مردم! نازیبایش را؟! به ذهن می‌آورد که:
دیگر کی حاضر به زندگی با من می‌شود، آنهم با این قیافه و شرایط زندگی‌ام؟!
اما:
سرزنش همسایه‌ها بیشتر آزارش می‌داد که:
در ازدواج تو، گرهی سخت افتاده که تا تغییر نکنی و اوضاعت را سر و سامان ندهی، درست نمی‌شود!
و
اعظم با تردید و اضطراب جویا شده بود که مثلا چه تغییری؟
یکی می‌گفت:
ببین دخترجان! مردم این دوره عقلشون به چشمان‌شان هست، خب ظاهر و نمای خانه شما را که می‌بینند، حتی رغبت زنگ زدن هم از دست می‌دهند!!!
و
آن یکی اظهار نظر می‌نمود که:
آخه این همه دختر خوشرنگ و لعاب تو کوچه و خیابانه! کی میاد سراغ تو؟ لااقل یک عمل زیبایی شاید بتواند گره کور زندگی‌ات را باز کند!
و
عده‌ای افاضه می‌فرمودند:
عزیز من! این حقوق ناچیز پدری‌ات که برای وارثان نیست، برو حداقل یک دست مبلمان و سرویس ناهار‌خوری، یا یک ظرفشویی که خیلی اسم و رسم دارد! بخر و خودت را از این بدبختی خلاص کن!
و
عده‌ای هم مراجعه به فال‌ و دعا نویس را پیشنهاد می‌دادند بلکه گره از بخت بسته باز شود!
…..
نیمه رمضان بود و اعظم در تنهایی خویش‌، بساط افطاری ناچیزش را گسترده و به پخش اخبار و تصاویر پویش‌های مردمی از تلویزیون نگاه می‌کرد و در دل با خدای خود می‌گفت:

بارالها!
تو خوب می‌دانی که من در خلقت خود نقشی نداشته و یقین دارم که در آفرینش تو، عیب و نقصی نیست مگر اینکه … و من را نیز سالم آفریدی و نعمت ایمان و پدر و مادر مومن و صالح دادی!

خدایا! من نه تنها حرفهای پوچ یک عده نادان را نمی‌پذیرم بلکه،
تو را شاهد می‌گیرم که من به دلیل مراقبت از پدر و مادر پیرم، ازدواج ننمودم ولی اکنون که طعنه‌های مردم، زندگی را بر من سخت نموده، تو را به کریم اهل بیت قسم می‌دهم که از این گرفتاری نجاتم دهی!

اعظم با چشمانی اشکبار به سراغ صندوقچه یادگاری مادر رفت و تنها سرمایه‌ای را که به ارث برده بود یعنی، فرش کوچک دستبافت و باارزش و گرانبهای مادر را که برای روز مبادا گذاشته بود، در کادویی پیچید و روی آن نوشت:

نذر نیازمندان

به دوستش منصوره که در زمینه پویش‌های مردمی و پخش نذورات فعال بود تلفن زد و از او خواست یک نفر را برای تحویل تنها یادگار مادر بفرستد…..

اعظم آرام و سبک شده بود و حرفهای عوامانه و مسخره دیگران برایش بی‌ارزش!

جالب بود زمانی که یکی از اهالی همان محل، برای پسرش که فقط شش ماه در عقد دختری به اصطلاح مد‌روز بوده و، از سر ناسازگاری کار به جدایی کشیده، به خواستگاری اعظم آمد که البته:

پسر خوب و عاقل و باایمانی بود که، به اصرار خانواده‌اش با دختری پر‌افاده و آبرنگی! شده ازدواج می‌کند و خدا را شکر خیلی زود متوجه سوء تربیت او شده و از او جدا می‌شود، و به مادرش پیشنهاد انتخاب دختری از جنس صفا و یکرنگی و محبت و همدلی و ایثار را می‌دهد. و مادر محمود بلافاصله به فکر صبر و متامت اعظم در محافظت از والدینش می‌افتد، و او را بهترین گزینه برای همسری فرزندش می‌داند.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:36:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  خدا بخواهد...‌‌‌می‌‌شود! ...


#تولیدی
#به_قلم_خودم
لیلا با دلخوری گفت:
لطفا بس کنید مادر جان!
خسته شدم از درس و بحث و حدیث و آیه شنیدن! کو؟ کجاست؟ پس چرا الآن زندگی‌ام اینطوری هست؟ نه ازدواجی و همسری، نه خانه و زندگی، آخه به چه دلم را خوش کنم؟

فقط من را تشویق به علم‌آموزی و حوزه و دانشگاه رفتن و مقید به چادری بودن کردید! یک نگاه به زندگی پر‌رونق دختران اطراف من بیندازید. سن‌شان از من کمتر هست ولی برو بیایی دارند که نگو!
شوهر مطیع ندارند که دارند! خانه و ماشین مدل بالا و جهیزیه آنچنانی و… حالا باز شما بگو عاقبت بخیری در دین و دیانت است، اینها که اصلا الفبای حجاب هم نمی‌دانند چه هست، وضعشان خیلی از من بهتر است.

معصومه خانم مادر لیلا که خیلی تا اینجای بحث صبر کرده بود، نخ و سوزن را زمین گذاشت و رو به دخترش گفت:
کفر نگو! خدا را خوش نمی‌آید مادر که ناشکری کنیم، الحمدلله همین که سالم هستی و یک خانواده با‌‌‌ایمان و پدر حلال‌خور داری، خودش نعمت بزرگی هست.
خوب بود مثل رعنا دختر عمه‌ات، برای یک کلاهبردار و دروغگو عقدت می‌کرد و خانه و زندگی‌ات را پر از حق‌الناس و مال حرام می‌کرد، یا مثل پریسا دختر همسایه بغلی با یک خارج رفته بی قید و بند و رفیق باز ازدواج می‌کردی؟
اگر منظورت از زندگی بهتر اینها هستند که من جایگاه تو را خیلی بیشتر دوست دارم!

هنوز حرفهای مادر تمام نشده بود که لیلا گفت: حیف این همه زحمت و تلاش! مردم این دوره عقلشان به چشمشان هست، با وجود اینکه هم حوزه و هم دانشگاه خواندم و آشپزی و خیاطی هم بلدم، هر خواستگاری آمد تا، قد کوتاهم را دید فورا منصرف شد!

معصومه خانم در حالی که سعی می‌کرد دخترش را از ناامیدی و دلهره‌ها و افکار شیطانی رها سازد با آرامش خاصی گفت:

لیلا جان! آنهایی که تو را با این همه مهربانی و سیرت زیبا ندیدند و نخواستند، عیب از تو نیست دخترم! آنها لایق تو نبودند، باید با همان دخترهای خیابان گرد ازدواج می‌کردند و نتیجه تلخش را هم می‌دیدند که الآن حال و روز و بدبختی‌هایشان را می‌بینی!
مگر این حدیث را نشنیده‌ای که:
اگر مردی بخاطر زیبایی با زنی ازدواج کند خیری در او نمی‌بیند و اگر به دلیل پول و مال دنیا همسری انتخاب کند، خداوند کار او را به همان مال و منال دنیایی واگذار می‌کند.

دخترم! ما حق نداریم از رحمت خداوند مایوس و ناامید باشیم زیرا خودش فرموده که رزق دختران با من است و وعده خدا تخلفی ندارد اما به شرط اینکه تو هم، به وعده‌های الهی ایمان و اعتقاد قلبی داشته باشی!
گرچه باور این حرفها برای لیلا کمی سنگین بود اما آرام‌تر از قبل پاسخ داد:
نمی‌دانم مادر جان! شاید هم من اشتباه فکر می‌کنم.

مدتها گذشت تا اینکه یکروز، نرجس دوست صمیمی لیلا پیام داد که عصری با مادرش برای کار خیری به منزل آنها می‌آیند.
بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی بود و لیلا ظرف خنک هندوانه را روی میز گذاشت و کنار نرجس نشست. آن طرف هم مادر نرجس با معصومه خانم حسابی گرم گفتگو بودند تا اینکه عصمت خانم رو به لیلا کرد و گفت:
مادر جان! الهی دورت بگردم! مگر اینکه تو بتوانی گره بسته زندگی ما را باز کنی، لیلا با تعجب پرسید: من؟!

مادر نرجس ادامه داد: والا چی بگم، از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان! پسرم مهدی سنش از سی هم بالاتر هست ولی اسم هر دختری می‌آورم، در جوابم میگوید:
همسر آینده من باید درس خوانده و محجبه باشد و اهل زندگی.
لیلا گفت:
ولی خب! این چه ربطی به من دارد؟ و عصمت خانم با لبخندی جواب داد: ببین دخترم! خداوند هزار جور مخلوق دارد و فقط خودش حکمت هر کاری را می‌داند، این آقا مهدی ما کوتاه قد است و می‌گوید با دختر بلند قدتر از خودم ازدواج نمی‌کنم، تا اینکه از همه جا رانده و درمانده، آن روز نرجس آدرس و مشخصات شما را به برادرش داد و ندیده، بله را گفت!

راستی لیلا جان! پسرم مهندسی کامپیوتر خوانده و الآن هم در دفتر حوزه علمیه شهر خودمان مشغول به کار هست، پسر عاقل و سربراهی هست و اهل قناعت، و چون هنگام تحصیل نزد عمویش کار فنی‌ می‌کرد، همان موقع که خانه ارزان بود یک آپارتمان نقلی برای خودش خرید، جمع و جوره ولی برای اول زندگی بد نیست، ضمنا شنیدم شما هم اخیرا در دفتر حوزه خواهران مشغول شدید، پسرم خیلی خوشحال هست که ما چنین دختری را برایش انتخاب کرده‌ایم.
و رو به معصومه خانم کرد و گفت:
من که همه اینها را از برکت دعا و سربازی امام عصر (علیه‌السلام) می‌دانم!
انشاءالله دفعه بعدی با خانواده و آقا مهدی و گل و شیرینی می‌آییم خدمت تان! فقط خدا کند عروس خانم، نه نگوید که ما دختر دیگری با این همه خوبی و هنرمندی و باایمان و حیا سراغ نداریم!
نرجس در حالی که از خوشحالی و شرم نمی‌دانست چه بگوید گفت:
هر چه خدا بخواهد همان خیر است.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:27:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت