خدا بخواهد...میشود! |
#تولیدی
#به_قلم_خودم
لیلا با دلخوری گفت:
لطفا بس کنید مادر جان!
خسته شدم از درس و بحث و حدیث و آیه شنیدن! کو؟ کجاست؟ پس چرا الآن زندگیام اینطوری هست؟ نه ازدواجی و همسری، نه خانه و زندگی، آخه به چه دلم را خوش کنم؟
فقط من را تشویق به علمآموزی و حوزه و دانشگاه رفتن و مقید به چادری بودن کردید! یک نگاه به زندگی پررونق دختران اطراف من بیندازید. سنشان از من کمتر هست ولی برو بیایی دارند که نگو!
شوهر مطیع ندارند که دارند! خانه و ماشین مدل بالا و جهیزیه آنچنانی و… حالا باز شما بگو عاقبت بخیری در دین و دیانت است، اینها که اصلا الفبای حجاب هم نمیدانند چه هست، وضعشان خیلی از من بهتر است.
معصومه خانم مادر لیلا که خیلی تا اینجای بحث صبر کرده بود، نخ و سوزن را زمین گذاشت و رو به دخترش گفت:
کفر نگو! خدا را خوش نمیآید مادر که ناشکری کنیم، الحمدلله همین که سالم هستی و یک خانواده باایمان و پدر حلالخور داری، خودش نعمت بزرگی هست.
خوب بود مثل رعنا دختر عمهات، برای یک کلاهبردار و دروغگو عقدت میکرد و خانه و زندگیات را پر از حقالناس و مال حرام میکرد، یا مثل پریسا دختر همسایه بغلی با یک خارج رفته بی قید و بند و رفیق باز ازدواج میکردی؟
اگر منظورت از زندگی بهتر اینها هستند که من جایگاه تو را خیلی بیشتر دوست دارم!
هنوز حرفهای مادر تمام نشده بود که لیلا گفت: حیف این همه زحمت و تلاش! مردم این دوره عقلشان به چشمشان هست، با وجود اینکه هم حوزه و هم دانشگاه خواندم و آشپزی و خیاطی هم بلدم، هر خواستگاری آمد تا، قد کوتاهم را دید فورا منصرف شد!
معصومه خانم در حالی که سعی میکرد دخترش را از ناامیدی و دلهرهها و افکار شیطانی رها سازد با آرامش خاصی گفت:
لیلا جان! آنهایی که تو را با این همه مهربانی و سیرت زیبا ندیدند و نخواستند، عیب از تو نیست دخترم! آنها لایق تو نبودند، باید با همان دخترهای خیابان گرد ازدواج میکردند و نتیجه تلخش را هم میدیدند که الآن حال و روز و بدبختیهایشان را میبینی!
مگر این حدیث را نشنیدهای که:
اگر مردی بخاطر زیبایی با زنی ازدواج کند خیری در او نمیبیند و اگر به دلیل پول و مال دنیا همسری انتخاب کند، خداوند کار او را به همان مال و منال دنیایی واگذار میکند.
دخترم! ما حق نداریم از رحمت خداوند مایوس و ناامید باشیم زیرا خودش فرموده که رزق دختران با من است و وعده خدا تخلفی ندارد اما به شرط اینکه تو هم، به وعدههای الهی ایمان و اعتقاد قلبی داشته باشی!
گرچه باور این حرفها برای لیلا کمی سنگین بود اما آرامتر از قبل پاسخ داد:
نمیدانم مادر جان! شاید هم من اشتباه فکر میکنم.
مدتها گذشت تا اینکه یکروز، نرجس دوست صمیمی لیلا پیام داد که عصری با مادرش برای کار خیری به منزل آنها میآیند.
بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی بود و لیلا ظرف خنک هندوانه را روی میز گذاشت و کنار نرجس نشست. آن طرف هم مادر نرجس با معصومه خانم حسابی گرم گفتگو بودند تا اینکه عصمت خانم رو به لیلا کرد و گفت:
مادر جان! الهی دورت بگردم! مگر اینکه تو بتوانی گره بسته زندگی ما را باز کنی، لیلا با تعجب پرسید: من؟!
مادر نرجس ادامه داد: والا چی بگم، از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان! پسرم مهدی سنش از سی هم بالاتر هست ولی اسم هر دختری میآورم، در جوابم میگوید:
همسر آینده من باید درس خوانده و محجبه باشد و اهل زندگی.
لیلا گفت:
ولی خب! این چه ربطی به من دارد؟ و عصمت خانم با لبخندی جواب داد: ببین دخترم! خداوند هزار جور مخلوق دارد و فقط خودش حکمت هر کاری را میداند، این آقا مهدی ما کوتاه قد است و میگوید با دختر بلند قدتر از خودم ازدواج نمیکنم، تا اینکه از همه جا رانده و درمانده، آن روز نرجس آدرس و مشخصات شما را به برادرش داد و ندیده، بله را گفت!
راستی لیلا جان! پسرم مهندسی کامپیوتر خوانده و الآن هم در دفتر حوزه علمیه شهر خودمان مشغول به کار هست، پسر عاقل و سربراهی هست و اهل قناعت، و چون هنگام تحصیل نزد عمویش کار فنی میکرد، همان موقع که خانه ارزان بود یک آپارتمان نقلی برای خودش خرید، جمع و جوره ولی برای اول زندگی بد نیست، ضمنا شنیدم شما هم اخیرا در دفتر حوزه خواهران مشغول شدید، پسرم خیلی خوشحال هست که ما چنین دختری را برایش انتخاب کردهایم.
و رو به معصومه خانم کرد و گفت:
من که همه اینها را از برکت دعا و سربازی امام عصر (علیهالسلام) میدانم!
انشاءالله دفعه بعدی با خانواده و آقا مهدی و گل و شیرینی میآییم خدمت تان! فقط خدا کند عروس خانم، نه نگوید که ما دختر دیگری با این همه خوبی و هنرمندی و باایمان و حیا سراغ نداریم!
نرجس در حالی که از خوشحالی و شرم نمیدانست چه بگوید گفت:
هر چه خدا بخواهد همان خیر است.
فرم در حال بارگذاری ...