نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







فروردین 1399
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





فروردین 1399
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



فروردین 1399
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  خاطرات یک جهاد ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#خاطرات_یک_جهاد

هنوز سه ماه دیگر به لحظه دیدار مانده است، پدر و مادر نقشه‌های زیادی برای آینده فرزندان خود کشیده‌اند. روز تولد، انتخاب نام، نحوه تربیت و….

پدر و مادر با هم به نتیجه می‌رسند نام پسرشان را #محسن بگذارند، چه زیبا و بامحتوا ولی….

هر بار که نامش را صدا می‌زنیم به یاد محسن شش ماهه بی‌بی فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) می‌افتیم! خب باشد، اِشکالی که ندارد، از قدمش حبِّ اهل بیت هم در دلمان زیاد می‌شود و بچه‌هایمان فاطمی، تربیت می‌شوند.

ناگهان طوفان شدیدی وزیدن گرفت، رنگ از رخسار مادر پرید، خدایا! محسنم و …را به تو می‌سپارم. دوباره با اضطرابی خاص می‌گوید:
خدایا! نکند محسن من هم مثل شش ماهه….؟

با نگرانی، موضوع را به همسر طلبه‌اش می‌گوید، مردی جهادگر از دیار آذری‌ها، که برای کسب علم و معرفت، همجواری با کریمه اهل بیت را برگزیده است، شاید هم بی‌بی، او را برای امتحانی عظیم! به #قم #مقدسه ، فراخوانده است.

طوفان شدیدتر شده و آسمان لحظه‌های سیاهی را نظاره‌گر است.گویا اتفاق و حادثه‌ای در راه است که غبار غم و اندوه، حتی به درون خانه #طلبه #جهادگر نفوذ می‌کند و همسر باردارش را روانه بیمارستان….

اینجا برای #طلبه و همه #مدافعان و خادمان #سلامت، غریب و آشنا تفاوتی ندارد… دردی جانسوز و طاقت‌فرسا، جسم و روح بیماران را مبتلا نموده و #طلبه #همیشه #در #صحنه و این بار #مدافع #سلامت نیز، از این حادثه در امان نیست.

پس از ساعتها کار و تلاش و مجاهدت برای سایر بیماران، سَری به همسر خود می‌زند و خوشحال از اینکه، مادر و فرزندانش زنده‌اند دوباره، به محل خدمت شبانه روزی‌ باز‌می‌گردد….

غروب دلتنگی از راه می‌رسد اما باید برای مهیا شدن در برابر مصیبتی بزرگ، اولِ وقت نماز مغرب و عشایش را به جا آوَرَد و لحظاتی بعد….

انتظار به پایان می‌رسد بدون آنکه محسنی متولد شود! مادر با نوزادان بی‌گناهش به خوابی عمیق و بی‌بازگشت فرو‌‌رفته‌اند!

#طلبه جوان برای اینکه دیگر بیماران، روحیه امید را از دست ندهند آرام و بیصدا از بخش بستری بیمارستان فاصله می‌گیرد و در حالی که بغضی سنگین گلویش را می‌فشارد به گوشه‌ای پناه می‌برد که خدا، حاضر و ناظر اوست….

به یاد روضه #حضرت #مادر می‌افتد ، تلفن همراهش را روشن می‌کند و سر در گریبان فرو‌می‌برد.

خدایا! چه گذشت بر دختر رسول‌الله بین در و دیوار که محسن شش ماهه‌اش را… خدایا چه شباهت عجیبی! مادر بچه‌های من هم شش ماهه محسنش را، فدای نورِ دیده بانوی دو عالَم نمود….
و با خود گفت:
مگر #سردار جان خود را برای دفاع از حرم بی‌بی به خطر نینداخت ، من هم به او اقتدا می‌کنم! محسنم و…فدای حریم سلامت و آرامش مردم کشورم…مگر من طلبه نیستم! مگر نه اینکه خادم مولایم صاحب الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) و ریزه‌خوار خوان او هستم پس:

چه امتحانی برتر از این و چه سعادتی بالاتر از اینکه خودم و زندگیم را وقف خدمت به اسلام و مهدویت نمودم و برای همیشه نزد آنان سرفرازم.

خدایا بهر قربانی برایت محسنم با مادر آوردم…

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1399-01-25] [ 07:10:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات یک جهاد ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#خاطرات_یک_جهاد

چند ماهی می‌شد به بهانه‌های واهی و بیهوده، خانه و زندگی و سحر کوچولو و همسرش آقا مرتضی را رها کرده و به خانه پدری پناهنده شده بود.

از عباس آقا و طاهره خانم، پدر و مادر زهره اصرار برای بازگشت و گذشت و از طرف او انکار و توجیهات پوچ و بی‌اساس برای قهر و فرار از زندگی.

هر چه مادر از سحر پنج ساله و سرگردانی دامادش می‌گفت ولی هر بار دختر به بهانه‌ای طفره می‌رفت که، زندگی من باید چنین باشد و چنان!

و مادر همچنان نصیحت می‌کرد که:
عزیزم! مگر چه کم داری، خدا را شکر شوهر سربراه، فرزند سالم، خانواده خوب، و از همه مهمتر سلامتی!
زهره تلخندی زد وگفت:
چه حرف‌هایی می‌زنی مادر‌جان! از کِی تا حالا، سلامتی جای وسایل رفاه و آسایش را گرفته؟ آخر من نزد دوست و فامیل آبرو دارم ولی آقا دامادتون می‌فرمایند تجملاته! تشریفاته!

من چطور با مردی زندگی کنم که چند تا سرویس مبل و مارک و برند روز را اسراف می‌داند و مرتبا به فکر قناعت و صرفه‌جویی هست و به اصطلاح خودش آینده‌نگر!

مادر گفت:
من که هر چه می گویم تو یک بهانه جدید می‌آوری، لااقل دلت برای آن طفل بیچاره هم نمی‌سوزه که آرزو دارد مادرش را در خانه خودشان و سَرِ زندگی‌اش ببیند؟ خدا خودش بهمون رحم کند والا من که از عاقبت این کار می‌ترسم! خدا را خوش نمیاد ناشکری کنی.

مدتی طبق روال گذشت، چند روزی بود زهره سردرد می‌گرفت و روز بروز تشدید می‌شد. هر چه پدر و مادر اصرار کردند که به پزشک مراجعه کند، زهره زیر بار نرفت و می‌ترسید با مراجعه به مراکز درمانی #کرونا بگیرد!

اما بالاخره سردرد زهره آنقدر شدید شد که مجبور شد به دوست پرستارش زهرا، زنگ بزند و جریان را بگوید.

زهرا پرستار بیمارستان بود و در ایام کرونایی، تمام وقت کار می‌کرد و حتی به بیماران هم سرمی‌زد و با آنان در ارتباط بود، لذا به زهره گفت:
صبر کن عزیزم! باید از بخش بیرون بیایم و ضدعفونی بشوم، خودم تماس می‌گیرم.

درد و ناله زهره لحظه‌ای قطع نمی‌شد، بسیار بی‌حوصله شده بود، مادر به آرامی کنارش نشست و گفت: زهره جان! بهترین موقع هست اجازه بده یک زنگ به آقا مرتضی بزنم، خودت بهتر می‌دانی که چقدر به فکر تو هست! ولی زهره با تندی جواب داد:
مادر! تو رو خدا، اصلا حوصله ندارم. حرفش را هم نزن.

ساعت هشت شب، زهرا پشت خط بود، زهره گوشی را برداشت و گفت: من که هلاک شدم پس کی بیایم؟

زهرا گفت: همین الان بیا.
زهره با مادرش یک ماشین دربست گرفتند و طاهره خانم به یاد روزی افتاد که با ماشین آقا مرتضی برای به دنیا آمدن سحر به بیمارستان رفتند….

بخش اورژانس حسابی شلوغ بود، به زحمت خودشان را به زهرا رساندند، او علاوه بر پرستاری، یکی از دوستان صمیمی و مَحرَم راز زهره بود و از همه ماجرا خبر داشت، علاوه بر این از قبل طاهره خانم با زهرا صحبت‌هایی کرده بود.

خانم پرستار رو به مادر زهره گفت: لطفا شما همینجا بمانید، من زهره را می‌بَرم و خودم مراقبش هستم.

خانم پرستار از زهره پرسید:
سر دردت خیلی شدیده؟ از کِی گرفتی؟….
از چند سالن عبور کردند و در بخش بیماران عادی، نسخه داده شد و تزریقات انجام گرفت. پس از ساعتی زهره کم‌کم آرامش خود را به دست آورد. رو به خانم پرستار گفت: دستت درد نکند زهرا جان! بی‌زحمت من را پیش مادرم ببر.

زهرا گفت چشم و دوستش را که کمی در اثر داروها گیج بود روی ویلچر نشاند و یک ماسک و یک جفت دستکش به او داد و گفت: اینها را جهت احتیاط استفاده کن، چون بیماران کرونایی اینجا زیادند.

زهره با تعجب پرسید:
اتاق خاکستری! اتاق سیاه! داری من را کجا می‌بری؟
پرستار گفت: مگر نمی‌خواستی از شرِّ سردرد خلاص شوی. صد‌بار بهت گفتم عصبیه عصبی می‌فهمی!
حالا هم بیا از قسمت ویژه و کنار بخش‌های کرونایی که مشکلی ایجاد نمی‌کند، تو را عبور دهم تا دیگر نگویی سلامتی هم شد نعمت؟

زهره بشدت ترسیده بود، بیمارانی که از خود بیخود و در بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زدند….
دختر بچه‌هایی که زیر سرم‌ها و لوله‌های اکسیژن، چهره معصومشان گم شده بود.

زهرا ادامه داد: خیلی از این مبتلایان آرزو دارند یک بار دیگر صدای فرزندشان را بشنوند و اعضای خانواده را ببینند، اینها دیگر به وسایل #آسایش نمی‌اندیشند بلکه به دنبال لحظه‌ای #آرامش‌اند.

بله زهره خانم! دنیا خیلی بی‌ارزش‌تر از آنی است که ما فکر می‌کنیم، باید تا سالم و زنده هستیم قدر همدیگر مخصوصا اطرافیان خود را بدانیم و… الان خودِ من چندین روز است به پدر و مادرم سر نزدم، خیلی دلم برایشان تنگ شده، حداقل همسرم را در محل کارم می‌بینم. زهره جون من هم مثل تو قبل از کرونا، همیشه غصه بچه‌دار‌نشدن را می‌خوردم و زندگی برایم هیچ معنایی نداشت ولی از موقعی که این بیماران را دیدم و درد و دلشان را شنیدم، فقط و فقط به #سلامتی فکر می‌کنم!

پرستار از منطقه ویژه عبور کرد و زهره را تحویل مادرش داد و رفت.
مادر مشغول پیدا کردن شماره آژانس بود که زهره در حالی که اشک شوق می‌ریخت، رو به مادر گفت:
دست نگهدار مادر عزیزم! به آقا مرتضی زنگ زدم کم‌کم از راه می‌رسد….

موضوعات: بدون موضوع
 [ 10:37:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  آزمون نهایی ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#آزمون_نهایی

بابا، نجمه را صدا زد و گفت:
خواهش می‌کنم! به خاطر من!

حرف سنگینی بود، برای رضایت پدر باید تَن به گذشتن از انتخابی می‌داد که نه اِشکال شرعی داشت و نه خلاف عرف بود. مگر رشته بانکداری چه ایرادی دارد که پدر با آن مخالفت می‌کند؟

اما پدر همچنان مُصِر بود که لیلا را منصرف کند.
لیلا گیج شده بود، دم عصری زنگ به دایی مهدی زد و گفت: یک سوال مهم دارم، خدا را شکر! شما اهل علم و معرفت و حوزوی هستید، ممکن هست به من بگویید گزینش این رشته، چه عیب و ایرادی دارد که بابا محمود بدون دلیل مخالفت می‌کند؟

دایی مهدی از لیلا خواست زمانی مشخص کنند تا از نزدیک با هم حرف بزنند.

بتول خانم سینی چای را روی میز گذاشت و گفت: مهدی جان! اگر امری نیست، به کارهایم برسم.

دایی گفت: ببین لیلا جان! تو دیگر بالغ و عاقل شده‌ای و خوب می‌فهمی که پدر و مادر خیر و صلاح تو را می‌خواهند، حالا بگذریم از مشکلات این رشته‌ای که انتخاب کرده‌ای و… مهمتر از همه پدرت، ولیِّ تو هست و چون فرد صالح و باایمانی است، قطعا صلاح تو را می‌خواهد.

اصلا لیلا جان! می‌دانی سخت‌ترین امتحان زندگی چه هست؟
لیلا:
نه! چی هست حالا؟

و آقا مهدی:
آهان! حالا به اصل مطلب رسیدیم و آنهم گذشتن از خواسته‌های نَفسانی و پا‌نهادن روی خواهش دل و به امر ولیّ بودن است، یک وقت این سرپرست، پدر انسان است و زمانی این مولا، خدا و قرآن و ائمه اطهارند.

اگر ما اطاعت از والدین را تمرین نکنیم چگونه دل به امر #ولایت #حقیقی بسپاریم؟

لیلا گفت: من که گیج شدم دایی! این حرفها چه ربطی به انتخاب رشته من و مخالفت بابا دارد؟

دایی: آهان! امتحان الهی همین است دیگر. همه انبیا و اولیا و ائمه با همین #آزمون #ولایت به مقام و درجه رسیدند.

فکرش را بکن! خداوند حتی شیطان را امتحان کرد تا آن عداوتی که در قلبش نسبت به عبد خدا دارد آشکار شود و یا حضرت آدم (علیه‌السلام) به نخوردن میوه‌ای امر شد که نه شرعا گناه بود و نه عرفا، ولی خداوند می‌خواست بنده‌اش را بیازمایدو یا حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) فرزندش را دوست نداشت؟ آیا شرعا یا عرفا گناه بود؟ هیچکدام!

ببین لیلا جان! دنیا محل امتحان و آزمایش هست، در هر آزمونی قبول شوی یک رتبه بالاتر می‌روی!

اصلا همین دوره خودمان، #عصر #غیبت و #دوران #انتظار، آیا تا به حال فکر کردی چرا ما باید از #ولیّ #فقیه اطاعت کنیم؟ چون تمرین اطاعت از امام غایب است.

ببین لیلا جان! فلسفه بافی نمی‌کنم ولی این را برای همیشه در ذهنت و قلبت ماندگار کن که:
اگر به همین دستورات و امر و نهی‌های به ظاهر کوچک اهمیت ندهیم و عمل نکنیم، خدای ناخواسته کارمان به نافرمانی‌های بزرگ می‌کشد.

ما که خود را #منتظر #ظهور می‌دانیم باید #اطاعت و #تسلیم #امر #مولا شدن را از الان تمرین و تجربه کنیم.

خب لیلا جان! برو این چای سرد شده را عوض کن و بیا که با این هوش و فهم عالی که داری یک محل تحصیل خیلی مفید برایت سراغ دارم، اینطوری راه دایی مهدی هم بدون رهرو نمی‌ماند:

حوزه علمیه خواهران مطمئنم بابا محمودت خیلی از شنیدن این خبر خوشحال می‌شود.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 10:36:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  عافیت‌طلبی ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#عافیت_طلبی

در #لیلة‌القدر از رسول خدا (صلوات‌الله‌علیه) سوال شد، از خداوند چه بخواهیم؟

به روایتی حضرت فرمودند:
#عافیت

بله! گنج گرانی که گاهی از آن غافل می‌شویم و ناچیزش می‌‌شماریم و چه سرمایه نابی است #سلامتی که قَدر و منزلتش بر ما ناشناخته و دائم در پی وصل به آرزوهای دور و دراز، شب و روزمان را سپری کردیم….

و چه بی‌خبر بودیم که اگر سلامتی و تندرستی نباشد تمام عالَم و آنچه در آن است، برایمان بی‌ارزش شده و حتی مجال آرزو نمودن هم، نخواهیم داشت.

ای کاش….
بیشتر، ارزش داده‌های خدایی را بدانیم و کمتر نداشته‌های بر اساس حکمت و مصلحت را، به ذهن و زبان آوریم.

ای کاش…
در این آیه بیشتر تأمل نموده بودیم که:

إنْ تَعُدّوا نِعْمَتَ اللهِ لا تُحْصوها

هر چه بیشتر بخشیدی! باز در اندیشه نعمت‌های این و آن بودیم و به جای شکر نعمت و ادای این دِیْنِ عظیم، طلبکار شدیم و…

خدایا!
ما را ببخش و نعمت‌های وافرت را بواسطه غفلت‌مان، از ما مگیر!

بار الها!
سال، نو شده و دلها باید بهاری باشد اما امسال بهارش، کمی رنگ پاییزی به خود گرفته و عزیزانی را از دست دادیم که بر ذمَّه ما حق بسیار داشتند و به یُمن وجودشان، بهره‌مند و دلشاد بودیم.

آری!
#مدافعان سلامت و شهدای خدمت

آنانی که چون مادری دلسوز و مهربان، برایمان خالصانه و صادقانه زحمت کشیدند و گمنام و عاشقانه، راه خدمت به سلامتی روحی و جسمی مردم را، در پیش گرفتند، روحشان شاد و روان پاکشان هم‌نشین و همدم اولیاء خدا و صلحا باد، مخصوصا معاونت محترم حوزه علمیه خواهران (رحمت‌الله‌علیها)

پروردگارا!
در این سال جدید برای همه همنوعان و مسلمانان، آرزوی سلامتی و عافیت و شادکامی داریم و از خداوند منّان برای مرحومین، غفران و برای باز ماندگان اجر و صبر عظیم خواستاریم

و
برای بیماران شفای عاجل و کامل را طلب می‌کنیم.

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1399-01-07] [ 01:37:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  من سلیمانی‌ام ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#من_سلیمانی_ام

شاید قرار نبود بدون تو، عید و نشاطی باشد که اینگونه زمین و زمان، هماهنگ، داغ نبودنت را به ماتم نشستند!

گویا…
امسال بدون تو، نه سبزه‌هایمان طراوتی داشت و نه ماهی گُلی‌های تنگ بلورین، حوصله همیشگی!

اصلا…
بدون حضور اَمن و آرام‌بخش تو قرار نبود عاشقانت راحت و آسوده، سال نو را جشن بگیرند و نُقل و نبات پخش کنند.

#سردار #مقاومت!
ای آنکه زمین و زمان را زیر پای دشمن به لرزه درآوردی و پرچم خودخواهی و استبدادشان را بر خاک ذلّت افکندی!

بیا و نظاره کن! حقارت ابلهانه مدعیان حمایت از حیات انسانی را، که چگونه با دست‌سازه‌های خود به التماس و التجا افتاده‌اند و دست گدایی به سوی سرزمین‌های مقدسی دراز کرده‌اند که تو، ای #شهید #شاهد! برای سرزندگی و سرافرازی‌شان، تمام عمرت را و آسایش و آرامشت را هزینه نمودی!

ای کاروان سالار شهدا!

سال نود و نه را در حالی شروع نمودیم که سرخی خون به ناحق ریخته‌ات، همچون دریایی متلاطم و طوفانی، در پی انتقامی سخت و بی‌نظیر در برابر دیدگان‌مان، خودنمایی می‌کند و دلهای عاشق ما را بی‌قرار‌تر!

و
درود خدا به روان پاک و الهی تو ای سرداری که دلها را برای همیشه در سیطره عشق و #اخلاص و #توکل خود، اسیر و مبتلا نمودی و با توسل به روح مطهر و نورانی‌ات، این ناملایمات و این “پیچ عظیم تاریخ” را پشت سَر خواهیم گذاشت ….

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:37:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کوچه مهربانی ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#کوچه_مهربانی

عزیز خانم از آن روز که شوهرش را از دست داد، گرچه تحت پوشش کمیته بود اما، از آنجایی که دخل و خرجش به هم نمی‌ساخت، گاه گداری از دست این و آن، کمک های جزئی به دستش می‌رسید و امرار معاش می‌کرد.

اهالی کوچه از جمشیدخان و خانواده آقای بزرگی گرفته تا عطیه خانم و فریبا جون و … همه درگیر فراز و نشیب و کم و زیاد زندگی خودشان بودند و چندان توجهی به حال نزار عزیز نداشتند.

عزیز اولاد و فامیل و آشنایی نداشت و شوهر کارگرش هم، سالها پیش فوت کرده بود. بعد از رفتن آقا رسول همسر عزیز خانم، او حسابی تنها شد…

نه دست و پای بیرون رفتن داشت و نه یک آدم درست و حسابی که پیگیر کار و رفع نیازمندی‌هایش باشد و روزگار را با وضع بخور و نمیری می‌گذراند. البته
گاهی مجبور بود برای دوا و درمان با همان پاهای لنگانش، سری به درمانگاه بزند….

#کرونا که آمد، پیرزن بیچاره حسابی خانه نشین شد و دیگر از همان کمک‌های محدود هم خبری نبود….

آن شب منزل عطیه خانم جلسه بود و همسایه‌ها دور هم جمع بودند حتی، جمشیدخان با آن ابهت و فخرفروشی، حاضر شده و همه سر در گریبان به دنبال راه حلی برای همدلی با افراد نیازمند و گرفتار بودند که:

عطیه خانم با حالتی موقرانه گفت:

اصلا چرا جای دوری برویم، بهتر است اول از همسایگان و همین کوچه و محله خودمان شروع کنیم، مثلا بنده خدا همین عزیز خانم هم بیمار هست و هم نیازمند….

آقای بزرگی گفت:
عطیه خانم!
گویا این #ویروس آمد تا ما را از خواب غفلت بیدار کند، چقدر ما غافل بودیم، بیچاره پیرزن بدون سرپرست سالها همسایه دیوار به دیوار ماست ولی ما حتی یک بار هم سرنزدیم، واقعا بد کردیم من که خودم را نمی‌بخشم!

فریبا جون که تا الان ساکت مانده و به همراه پسرش که پزشک بود در جلسه شرکت کرده بود، رو به عطیه خانم و آقای بزرگی گفت:

می دانم کوتاهی کردیم ولی الان هم دیر نیست باید جبران کنیم البته به غیر از عزیز خانم باز هم افراد نیازمند و گرفتار زیاد است که من قول می‌دهم با همکاری پسرم، کارهای درمانی آنها را انجام بدهیم.

در این هنگام جمشیدخان رو به عطیه خانم کرد و گفت:
شما که معرفت نمودید و ما را دور هم جمع کردید، یک زحمتی بکشید و اسامی همه نیازمندان محله را برای من ارسال کنید، من درآمد دو ماه خود را برای رفع احتیاجات اینها اختصاص می‌دهم.

آقای بزرگی گفت:
من هم کار تدارکات را انجام می‌دهم و از این به بعد مقداری از حقوقم را برای عزیز خانم کنار می‌گذارم و شما عطیه خانم! زحمت تحویل به ایشان را به عهده بگیرید.

جلسه عطیه خانم عطر مهربانی را در دلها پراکنده ساخت دلهایی که سالها از اهمیت رسیدگی به همسایگان و رعایت حق و حقوق آنان غافل بودند.

از فردای آن روز کوچه مهربانی تبدیل به محله مهربانی شد و دلها یکی شدند و ویروس وحشت را تبدیل به امید و فرصت نمودند.

چند روز بعد عزیز خانم در حالی که چندین ماسک دوخته شده را در دست داشت، زنگ خانه عطیه خانم را به صدا درآورد و با صدای لرزانی گفت:
واقعا از این همه مهر و محبت شرمنده شدم، امیدوارم خداوند این کمک ناچیز را از من قبول کند با دست‌های خودم دوختم…

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:36:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ناامیدی ممنوع! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

بهار فصل سرزندگی و امید است که این شور و نشاط را، در جوانه و شکوفه آن درخت خشکیده گوشه حیاط می‌بینیم.

می‌گویند بهار نشانه‌ای از قیامت است یعنی چه؟
یعنی اصلا مرگ و مماتی برای انسانِ همیشه جاوید وجود ندارد، مگر ممکن است خلیفة الله باشی اما ماندگار نه؟
هرگز!
پس! این عالی‌ترین و بی‌نظیرترین تابلوی ترسیم شده از نور و امید است که در قاب گلهای معطر و شکوفه‌های سفید و صورتی، هر ساله خودنمایی می‌کند پس:

#ناامیدی ممنوع

وقتی آن شاخه خشکیده و بی‌ثمر، ناگهان به بار می‌نشیند و بار و بَر می‌دهد، تو ای انسان!
در رسیدن به آرزوهای پیچیده‌ات کمتر از گل گیاه نیستی!
پس…
افکار و اوهام یأس و نومیدی را به امواج خروشان رودهای بهاری بسپار و خود را در آغوش مهربانی و محبت خدایی رها کن و سبکبار به مسیر روشنت ادامه بده که:

اندکی صبر فرج نزدیک است

بهار رویش و پویش دلها و جانها بر همه دوستان عزیز و خوبان مهربان، مبارک و گوارا باد.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:36:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت