خاطرات یک جهاد |
هنوز سه ماه دیگر به لحظه دیدار مانده است، پدر و مادر نقشههای زیادی برای آینده فرزندان خود کشیدهاند. روز تولد، انتخاب نام، نحوه تربیت و….
پدر و مادر با هم به نتیجه میرسند نام پسرشان را #محسن بگذارند، چه زیبا و بامحتوا ولی….
هر بار که نامش را صدا میزنیم به یاد محسن شش ماهه بیبی فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) میافتیم! خب باشد، اِشکالی که ندارد، از قدمش حبِّ اهل بیت هم در دلمان زیاد میشود و بچههایمان فاطمی، تربیت میشوند.
ناگهان طوفان شدیدی وزیدن گرفت، رنگ از رخسار مادر پرید، خدایا! محسنم و …را به تو میسپارم. دوباره با اضطرابی خاص میگوید:
خدایا! نکند محسن من هم مثل شش ماهه….؟
با نگرانی، موضوع را به همسر طلبهاش میگوید، مردی جهادگر از دیار آذریها، که برای کسب علم و معرفت، همجواری با کریمه اهل بیت را برگزیده است، شاید هم بیبی، او را برای امتحانی عظیم! به #قم #مقدسه ، فراخوانده است.
طوفان شدیدتر شده و آسمان لحظههای سیاهی را نظارهگر است.گویا اتفاق و حادثهای در راه است که غبار غم و اندوه، حتی به درون خانه #طلبه #جهادگر نفوذ میکند و همسر باردارش را روانه بیمارستان….
اینجا برای #طلبه و همه #مدافعان و خادمان #سلامت، غریب و آشنا تفاوتی ندارد… دردی جانسوز و طاقتفرسا، جسم و روح بیماران را مبتلا نموده و #طلبه #همیشه #در #صحنه و این بار #مدافع #سلامت نیز، از این حادثه در امان نیست.
پس از ساعتها کار و تلاش و مجاهدت برای سایر بیماران، سَری به همسر خود میزند و خوشحال از اینکه، مادر و فرزندانش زندهاند دوباره، به محل خدمت شبانه روزی بازمیگردد….
غروب دلتنگی از راه میرسد اما باید برای مهیا شدن در برابر مصیبتی بزرگ، اولِ وقت نماز مغرب و عشایش را به جا آوَرَد و لحظاتی بعد….
انتظار به پایان میرسد بدون آنکه محسنی متولد شود! مادر با نوزادان بیگناهش به خوابی عمیق و بیبازگشت فرورفتهاند!
#طلبه جوان برای اینکه دیگر بیماران، روحیه امید را از دست ندهند آرام و بیصدا از بخش بستری بیمارستان فاصله میگیرد و در حالی که بغضی سنگین گلویش را میفشارد به گوشهای پناه میبرد که خدا، حاضر و ناظر اوست….
به یاد روضه #حضرت #مادر میافتد ، تلفن همراهش را روشن میکند و سر در گریبان فرومیبرد.
خدایا! چه گذشت بر دختر رسولالله بین در و دیوار که محسن شش ماههاش را… خدایا چه شباهت عجیبی! مادر بچههای من هم شش ماهه محسنش را، فدای نورِ دیده بانوی دو عالَم نمود….
و با خود گفت:
مگر #سردار جان خود را برای دفاع از حرم بیبی به خطر نینداخت ، من هم به او اقتدا میکنم! محسنم و…فدای حریم سلامت و آرامش مردم کشورم…مگر من طلبه نیستم! مگر نه اینکه خادم مولایم صاحب الزمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) و ریزهخوار خوان او هستم پس:
چه امتحانی برتر از این و چه سعادتی بالاتر از اینکه خودم و زندگیم را وقف خدمت به اسلام و مهدویت نمودم و برای همیشه نزد آنان سرفرازم.
خدایا بهر قربانی برایت محسنم با مادر آوردم…
سلام بزرگوار
بله واقعا سخته و بسیار تاثر آور
انشاءالله خداوند براشون جبران کنه و بهشون صبر و اجر عظیم عطا کننده
ممنونم خواهر خوب و مهربانم از لطف و محبت شما
الهی به حق این ماه عزیز حاجتروا و عاقبتبخیر شوید.
امیدوارم بازم بنویسی و ما از زیبایی ها و ثمرات شیرین این نخلستان معنوی لذت ببریم مهتاب عزیزم
عاااالی بود مهتاب جان
روایت دردمندانه طلبه جهادگر رو به زیبایی به تصویر کشیدی.
انشاالله به این نوع روایتگری ادامه بدی
چون هم آگاهی بخشه و هم عمل به تکلیف
موفق باشی خواهر عزیزم
سلام مهربانو
ممنونم از محبت شما خواهر خوبم
البته این نظر لطف شماست ولی واقعا نباید اجازه بدهیم زحمات این بزرگواران و مدافعان سلامت خصوصا قشر مجاهد و همیشه در صحنه روحانیت به فراموشی سپرده شود
انشاءالله تندرست و حاجتروا باشید
هنووووز هستند رهروان واقعی اهل بیت
اونها که حرفشون را با عملشان ثابت کردند
محسن ها دادند
علی اکبرها دادند
ماجرای به روزی را مطرح کردی و به زیبایی به تاریخ و اهل بیت مرتبط کردی
بسیااااز زیبا
سلام دوست مهربانم
چه زیباست که اولین نظر را از قلم خوش نویس و نکته سنج شما خواهر مهربانم دریافت مینمایم امیدوارم شادی و نشاط و تندرستی و موفقیت، همراه همیشگی زندگی هنرمندانه و خلاقانه تان باشد
خیلی لطف داری ممنونم
فرم در حال بارگذاری ...