#تولیدی

#به_قلم_خودم

#مکتب_سلیمانی

رویا با چشمانی اشکبار و حالتی تاسف‌بار گفت:
تصور می‌کردم دنیا همیشه به کام من و فرزندم سپهر هست اما، خبر از فرجام سیاه خود نداشتم.
مرضیه با لحنی آرام و مودبانه پرسید:
ممکنه به جای آه و ناله، ماجرا را از اول تعریف کنی؟

رویا آهی کشید و با حسرت، نگاهی به عکس روبرو انداخت، به تنها عزیزش که حالا دیگر در قید حیات نبود. با حسرت و بغضی تمام نشدنی، شروع به شرح ماجرا کرد:
زمان جنگ بود و مردم، جوان‌هایشان را روانه جبهه و دفاع از نظام می‌کردند.
من و پسرم که دوران جوانیش را می‌گذراند با همسرم فرزاد که تاجر معروفی بود، زندگی پر زرق و برق و راحتی داشتیم. برای من! دفاع و جنگ و انقلاب، بی‌معنا بود و دنیا را فقط از دریچه نگاه خود و در قالب ولنگاری و خوش‌گذرانی و رفاه‌طلبی می‌دیدم. اما فرزاد گرچه تاجر معروفی بود ولی، برخلاف من ضد انقلاب نبود.

پسرم روزبروز رشیدتر می‌شد و من، مستِ پول و امکانات، سرخوش از آزادی بی‌قید‌و‌بندی که از ماهواره و… آموخته بودم، بشدت با دفاع از نظام مخالف بودم و هر مادر شهیدی را می‌دیدم، در دلم او را مسخره می‌کردم که، چرا راضی به قربانی فرزندش شده؟! و این، درست زمانی بود که مردم غرق در مشکلات اقتصادی و امنیتی بودند.
برای خودم پاتوقی سرشار از لهو و لعب به راه انداخته بودم.
همسرم فرزاد بارها به من تذکر می‌داد اما بی‌فایده بود حتی چندین بار مخفیانه و بدون اطلاع من، به جبهه‌ها کمک مالی نموده بود اما، به دلیل شدت علاقه‌اش به سپهر، سعی می‌کرد با من جر و بحث نکند!

مدتی گذشت و کم‌کم فرزاد، زمزمه اعزام به جبهه را شروع کرد، اوایل فقط، نام خودش را می‌بُرد ولی پس از مدتی علنا، حضور سپهر را هم لازم می‌دانست.

من که تنها پسرم را، از جانم بیشتر دوست داشتم و او هم، به من وابسته‌تر بود تا پدرش، به طور جدی با این درخواست همسرم مخالفت کردم و یک روز که عصبانی بودم به او گفتم:

با تمام علاقه‌ای که به تو دارم اما هرگز سپهر را فدای عقاید تو نمی‌نمایم ولو به قیمت جدایی ما از یکدیگر….

دیگر فرزاد آن تاجر معروف و با نشاط قبلی نبود، مرتبا از جبهه و شهدا می‌گفت. دچار تحول روحی عجیبی شده بود….

اما یک‌روز چشمم را بر تمام واقعیت‌های زندگی و سرزمینم بستم و مهریه‌ام را به اجرا گذاشتم و با پولش، برای نجات خیالی خودم و سپهر، از ایران به یکی از کشورهای اروپایی مهاجرت کردیم تا، به پندار موهوم خویش از مرگ و ناامنی فرار کنیم و در بهشتی که با دلارهای بی‌حد و حساب فراهم شده بود، زندگی کنیم.

سپهر در آن دیار غریب، تنها بود و نه دوستی و نه آشنایی داشت، تا اینکه یک روز به من گفت: اجازه بدهید من در شرکت یا فروشگاه یا موسسه‌ای مشغول شوم!
چند روزی این طرف و آن طرف رفت تا بالاخره در یک فروشگاه بزرگ تولید لباس، نام‌نویسی کرد که موسس و مدیر آن یک خانم بود که بیشتر شبیه یک ملکه یا الیزابت بود تا مدیر یک فروشگاه!

این را بعدها فهمیدم که این خانم، سردسته مافیای هم‌جنس‌بازان حرفه‌ای بود که با ایجاد زمینه مناسب شغلی، مهاجرین و تازه‌واردین را جذب نموده و علاوه بر کلاهبرداری مالی، با وعده فردایی بهتر، آنان را با بالا‌دست‌های این گروه، دَم خور و همنوا می‌‌گرداند.

رویا در حالی که به هق‌هق افتاده بود، ادامه داد:
شدت علاقه به پسر و غرق شدن در هوس‌بازی‌ها اجازه نمی‌داد که حتی، حال و روز سپهر را درک کنم در حالی که او، مانند شمعی در مقابلم ذوب می‌شد و رو به خاموشی می‌رفت.
تا اینکه روزی از موسسه با من تماس گرفتند که، سپهر به دلیل افراط در …و آرام نمودن خودش، کارش به تزریق مواد می‌کشد و در نهایت، به وسیله استفاده از سرنگ آلوده، به بیماری ایدز دچار می‌شود و …

رویا! پایان تیره سرنوشت فرزندش را، مرگی تلخ و وحشتناک در یکی از کمپهای مبتلایان به ایدز عنوان کرد و گفت:

به دلیل ورشکستگی مالی و افراط‌های بی‌ملاحظه من و فرزندم حتی، هزینه انتقال پیکرش را نداشتم و تنها سرمایه من همین قاب‌عکسی است که….

مرضیه که تا این لحظه ساکت مانده بود در حالی که باران اشک، از چشمانش می‌بارید رو به رویا کرد و پرسید:
آیا باز هم حرفی برای گفتن داری؟

رویا آهی کشید و گفت:
راستش را بخواهی! وقتی به ایران بازگشتم، مدتها در انزوا بودم و از همه متنفر!
اما یک روز صبح که با بی‌حوصلگی رادیو را روشن کردم، اتفاقا همان روز خبر #شهادت #سردار #سلیمانی را شنیدم! قبلا در برنامه‌های ماهواره‌ای و شبکه‌های ضد‌انقلاب، نام و تبلیغات گسترده بر علیه او را، زیاد دیده و شنیده بودم، گرچه آن روزها هویت ملی و دینی برایم هیچ اهمیتی نداشت اما، از زمانی که تنها امیدم را از من گرفته بودند، بشدت به دنبال انتقام و ابراز نفرت، بر خلاف رای و روش پلیدشان بودم. با شنیدن این خبر با خود گفتم:

باید این شخص همان خار چشم دشمن باشد، انسانی که برای فتح و نابودی اندیشه و مکتبش، میلیاردها هزینه و وقت، صرف کرده بودند.
وقت انتقام بود و دل من آماده برای دریافت پیام‌های معنوی از یک سو و چنگ زدن به چهره قاتلان خاموش از سویی دیگر!
هر چند که سراپا آلوده بودم اما امید داشتم این چشمه جوشان و مطهر، روح خسته و پریشان من را التیام دهد و من را به خودِ واقعی و فطری‌ام باز‌گرداند.
روز قبل از تشییع از چمدان یادگاری مادربزرگ، تنها چادری که داشتم را، بیرون آوردم و صبح روز بعد خودم را در زیر باران اشک‌ها و سیل حضور ملت انقلابی دیدم!

با تصاویر سردار درد‌و‌دل می‌کردم و اشک ندامت می‌ریختم.

اما این بار عهد من با شهیدی بود که دلی به وسعت آسمانها داشت و منتظر بودم دستم را بگیرد، اما گویا شهید هم از من یک #التزام #عملی می‌خواست! به #سردار #بی #سَر قول دادم که با شرکت در راهپیمایی بیست و دوم بهمن و حضور در #انتخابات دل #رهبر و #شهدا را شاد خواهم کرد….
رویا خندید و گفت:
احساس می‌کنم عکس شهید به من لبخندی زد و وعده‌ام را قبول کرد….

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1398-11-30] [ 11:44:00 ب.ظ ]