*رؤیای رؤیا* | ... | |
رویا با چشمانی اشکبار و حالتی تاسفبار گفت: رویا آهی کشید و با حسرت، نگاهی به عکس روبرو انداخت، به تنها عزیزش که حالا دیگر در قید حیات نبود. با حسرت و بغضی تمام نشدنی، شروع به شرح ماجرا کرد: پسرم روزبروز رشیدتر میشد و من، مستِ پول و امکانات، سرخوش از آزادی بیقیدوبندی که از ماهواره و… آموخته بودم، بشدت با دفاع از نظام مخالف بودم و هر مادر شهیدی را میدیدم، در دلم او را مسخره میکردم که، چرا راضی به قربانی فرزندش شده؟! و این، درست زمانی بود که مردم غرق در مشکلات اقتصادی و امنیتی بودند. مدتی گذشت و کمکم فرزاد، زمزمه اعزام به جبهه را شروع کرد، اوایل فقط، نام خودش را میبُرد ولی پس از مدتی علنا، حضور سپهر را هم لازم میدانست. من که تنها پسرم را، از جانم بیشتر دوست داشتم و او هم، به من وابستهتر بود تا پدرش، به طور جدی با این درخواست همسرم مخالفت کردم و یک روز که عصبانی بودم به او گفتم: با تمام علاقهای که به تو دارم اما هرگز سپهر را فدای عقاید تو نمینمایم ولو به قیمت جدایی ما از یکدیگر…. دیگر فرزاد آن تاجر معروف و با نشاط قبلی نبود، مرتبا از جبهه و شهدا میگفت. دچار تحول روحی عجیبی شده بود…. اما یکروز چشمم را بر تمام واقعیتهای زندگی و سرزمینم بستم و مهریهام را به اجرا گذاشتم و با پولش، برای نجات خیالی خودم و سپهر، از ایران به یکی از کشورهای اروپایی مهاجرت کردیم تا، به پندار موهوم خویش از مرگ و ناامنی فرار کنیم و در بهشتی که با دلارهای بیحد و حساب فراهم شده بود، زندگی کنیم. سپهر در آن دیار غریب، تنها بود و نه دوستی و نه آشنایی داشت، تا اینکه یک روز به من گفت: اجازه بدهید من در شرکت یا فروشگاه یا موسسهای مشغول شوم! این را بعدها فهمیدم که این خانم، سردسته مافیای همجنسبازان حرفهای بود که با ایجاد زمینه مناسب شغلی، مهاجرین و تازهواردین را جذب نموده و علاوه بر کلاهبرداری مالی، با وعده فردایی بهتر، آنان را با بالادستهای این گروه، دَم خور و همنوا میگرداند. رویا در حالی که به هقهق افتاده بود، ادامه داد: رویا! پایان تیره سرنوشت فرزندش را، مرگی تلخ و وحشتناک در یکی از کمپهای مبتلایان به ایدز عنوان کرد و گفت: به دلیل ورشکستگی مالی و افراطهای بیملاحظه من و فرزندم حتی، هزینه انتقال پیکرش را نداشتم و تنها سرمایه من همین قابعکسی است که…. مرضیه که تا این لحظه ساکت مانده بود در حالی که باران اشک، از چشمانش میبارید رو به رویا کرد و پرسید: رویا آهی کشید و گفت: باید این شخص همان خار چشم دشمن باشد، انسانی که برای فتح و نابودی اندیشه و مکتبش، میلیاردها هزینه و وقت، صرف کرده بودند. با تصاویر سردار دردودل میکردم و اشک ندامت میریختم. اما این بار عهد من با شهیدی بود که دلی به وسعت آسمانها داشت و منتظر بودم دستم را بگیرد، اما گویا شهید هم از من یک #التزام #عملی میخواست! به #سردار #بی #سَر قول دادم که با شرکت در راهپیمایی بیست و دوم بهمن و حضور در #انتخابات دل #رهبر و #شهدا را شاد خواهم کرد….
[چهارشنبه 1398-11-30] [ 11:44:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|