داستان مُنا |
#تولیدی
#به_قلم_خودم
مُنا در اوج جوانی و زیبایی، پس از ازدواج با سهیل ، با وقاحت تمام پشت پا به زندگی پدر و مادر همسرش زد و خانه و دار و ندار شوهرش را که متعلق به همه خانواده اش بود، به نام خود زد و با غرور و تکیه بر رخسار افسونگر خویش، چون پادشاهی بر روح و روان سهیل حکمرانی می کرد و وای از آن لحظه ای که امری بر خلاف نظرش صورت گیرد و آنگاه بود که سهیل بیچاره و صد البته شیفته چشم و ابروی خود را، بیچاره و درمانده و اوقات همه فامیل را تلخ می کرد.
منا! فقط به زیبایی خدادادی اش مغرور شده و نه نماز و روزه و حجابی و نه ادب و کمالی و از آن طرف سهیل، مست و دلداده بی چون و چرای همسری شده بود که شبانه روز صدای ساز و آواز از خانه شان بلند بود و همسایه های ناراضی، جرات دَم زدن نداشتند.
مرضیه! همسایه قدیمی منا و دوست دوران کودکی او که اخلاق و رفتارش کاملا متفاوت بود بارها نصیحتش کرده بود اما دریغ از ذره ای تاثیر!
زیبایی و غرور جوانی اجازه بیدار شدن از خواب غفلت را به منا نمی داد او حتی پس از به دنیا آوردن تنها دخترش ولنتا نه تنها تغییری نکرد بلکه پس از چند سال، سهیل را تحت فشار گذاشت که باید برای بهتر!!! تربیت شدن دخترم باید از ایران برویم.
یک شب پدر و مادر سهیل پس از سالها قهر و قطع رابطه به خانه تنها پسرشان آمدند و با چشم گریان از منا خواستند که آنها را از دیدن فرزندشان که گاهگاهی به دور از چشم همسر، به آنان سر می زد محروم نکند اما کو گوش شنوا؟
زمان گذشت و گذرنامه ها توسط مردی حلقه به گوش و بی اراده به نام سهیل، که دین و خانواده و همه اصالتش را زیر پا نهاده و مفتون زیباییِ افسانه ای منا شده بود، مهیا شد و هر سه عازم کانادا شدند بدون اینکه لحظه ای به پدر و مادر دلشکسته سهیل توجهی بکنند.
مدتها
از منا خبری نبود حتی دوستان و اقوام نزدیک هم چندان خبری از او نداشتند فقط یک بار که شعله دوست کانادایی منا به ایران آمده بود خبر داد که:
منا، حجاب خود و دخترش را کاملا برداشته و شبها در یک قهوه خانه مشغول به کار شده.
در طول این مدت هر چه والدین سهیل، ارتباط می گرفتند هیچکس جوابگو نبود تا اینکه یک روز زنگ خانه مادر سهیل به صدا در آمد و پستچی نامه ای داد و امضایی گرفت و رفت.
خدای من! از طرف سهیل!! مادر بهت زده و با چشمانی اشکبار پاکت را باز کرد و هنوز چند سطری نخوانده سرش گیج رفت و به زمین افتاد.
نامه سهیل حامل دو پیغام بود:
منا، ام اس گرفته!
منا باردار است و فرزندش هم پسر است اما معلوم نیست با این وضع چه می شود.
مادر دلخسته ام!
آنقدر خجالت زده ام که روی بازگشت ندارم ولی برای حفظ روحیه منا پزشکان مرا مجبور به باز گشت کرده اند.
راستی مادر! ولنتا حاضر نیست با ما بیاید او همینجا با دوست پسرش می ماند. به گفته های من هم اعتنایی ندارد می خواهد آزاد!!! باشد.
چند روز بعد جسم بی رمق و رنجور منا، بر روی یک بارانکارد، از هواپیما پیاده شد و به وسیله اورژانس فرودگاه به بیمارستان منتقل شد و این در حالی بود که ماه ششم بارداری او بود و همه ثروت های به زور تصاحب کرده اش را در کانادا، هزینه بیماری نسبتا وخیم و ناامید کننده خود کرده و در حالی که نه دخترش، زندگی با او را پذیرفته بود و تنها امیدش که جنینی شش ماهه بود در حال از دست رفتن بود.
روزهای آخر زندگی منا که درد و بیماری به اوج خود رسیده بود مادر سهیل در کمال بی میلی و به درخواست پسرش به بالین عروسش آمد اما باورش نمی شد این قیافه نحیف و رنجور، همان «زیبای خفته» ای باشد که طعم زندگی را از آنان گرفت و در حالی که دستان بی رمق منا را با اندوه در میان انگشتانش می فشرد صدایی ضعیف از ته گلوی منا خارج شد که می گفت:
مادر! تو بزرگی! من را ببخش! می دانم در اتاق عمل نه کودک سالمی از من متولد می شود و نه خودم عمر چندانی دارم اما فقط می خواهم بگویم خدا همه جا هست و ناظر احوال و یار مظلومان است. من تنها پسر شما و مال و اموال شما را غصب کردم و امروز به تلافی آن ایام نامبارک هم دخترم را از دست دادم و هم پسر و هم سلامتی و عمرم را.
مادر! بگذار یک راز را برملا کنم! سهیل نگذاشت که شما بفهمید، البته من از او خواستم. من یک کودک سر راهی بودم که مادرم من را رها کرده و پسر شما با دیدن من، با ترتیب دادن یک خانواده و فامیل دروغین من را به عقد خود در آورد و بنا بود این راز تا آخر عمر بین ما بماند.
فرم در حال بارگذاری ...