قصه شب | ... | |
#تولیدی #به_قلم_خودم #قصه_شب #کوچ_سلبریتی_ها روزی روزگاری نخل تنومند و بلند قامتی در یک باغ بزرگ، قد برافراشته بود و همگان از سایه و برگ و میوه آن استفاده می کردند. تا اینکه: یک روز کلاغ پیر نَفَس زنان از راه رسید و گفت: من دیگر از این لانه خسته شدهام، در آن طرف شهر درختان سرسبز زیادی هستند که به ما بهترین آشیانهها را میدهند، اما یکی از جوجه کلاغها که پس از مدتها تازه به حرف آمده بود!! چنین گفت: ما به برکت زندگی بر روی این نخل بلند، همه جا مشهور شدهایم، اصلا به همین دلیل به ما نیاز دارند، جوجه کلاغ که کمی میترسید با تردید سوال کرد: البته من موافق سخنان شما هستم ولی چگونه باید برویم که درخت نخل ناراحت نشود؟ اینکه کاری ندارد الآن دستهجمعی میرویم و ماجرای رفتنمان را به نخل بزرگ، میگوییم. اینجا کیه؟ آیا من چیزی شنیدم؟ کلاغ این بار با صدای بلند فریاد زد: قااار قااار ما از اینجا میرویم، خداحافظ کلاغ پیر با تعجب گفت: ما سالهاست که اینجا در سایه آرامش و بزرگیِ شما زندگی کردهایم، چطور شما نفهمیدید؟ نخل سربلند، خندهای کرد و گفت، من که آمدن شما را متوجه نشدم، در این چند سال هم مشغول ثمردهی و کارهای خودم بودم، حالا هم که میروید، هیچ تفاوتی به حال من ندارد! اما قبل از اینکه به ناکجاها سفر کنید، یک نصیحت برایتان دارم و آن تجربه زندگی من است. این را بشنوید، اگر امروز شما را به دلیل نام و شهرتتان از بودنِ با من، میپذیرند یادتان باشد که فرداروز به دلیل بیشهرتی از بودن با غریبهها طردتان میکنند و آنوقت شما هستید و یک دوراهی که نه روی بازگشت دارید و نه توان با غریبهها روبرو شدن! خود دانید….
[جمعه 1398-11-04] [ 12:05:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|