نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  اول مرضیه!؟ ...

#تولیدی 

#به_قلم_خودم 

#ازدواج_آسان 

#نفی_فمنیسم 

نه ! همین که گفتم ! تا زمانی که مرضیه ازدواج نکرده ، زهرا که کوچک تر هست را به خانه بخت نمی فرستم ؟! 

این انعکاس صدای پدرم در جواب خواستگاری متدین و با اخلاق بود که مرتبا در گوشم می پیچید و قلبم را به درد می آورد. 

دو رکعت نماز خواندم و بعد از آن هم متوسل به اهل بیت علیهم السلام خصوصا مولا جواد الائمه سلام الله علیه شدم و با چشمانی اشکبار سر به سجده گذاشتم …. 

ناگهان دستان پر مهر و محبتی چون بال فرشتگان ، شانه هایم را نوازش کرد : 

ناراحت نباش دخترم ! خوب کاری کردی با خدای خودت خلوت کردی ، مطمئن باش فرشته های رحمت جوابت را بزودی می آورند ! دستان پر عاطفه و محبت مادر را که از هزاران فرشته برایم عزیزتر بود فشردم و روی صورتم گذاشتم و با تعجب گفتم : مگر ممکنه ؟ به این زودی ؟ 

مادر گفت : وقتی تو مشغول راز و نیاز بودی من هم قرآن می خواندم . اتفاقا ترجمه آیات ، ماجرای ازدواج حضرت موسی علیه السلام بود آنگاه که پیامبر خدا یعنی حضرت شعیب به داماد آینده اش پیشنهاد داد یکی از دختران من را به همسری برگزین ! و من همان صفحه را به پدرت نشان دادم و گفتم : 

مگر ما پیرو قرآن نیستیم ؟ ببین ! در این آیات اولا پدر دختر ، خودش پیشنهاد ازدواج را می دهد و در ثانی نمی گوید دختر بزرگترم را انتخاب کن ، بلکه او را در انتخاب یکی از دخترانش آزاد می گذارد البته این ، پس از امتحان و آزمایش نمودن دیانت و اخلاق و رفتار حضرت موسی علیه السلام بود! 

با تعجب پرسیدم : خب ! بعدش چی شد ؟ مادر که بخوبی حال و روحیه من را درک می کرد گفت : 

خب بعدش هم پدرت متوجه اشتباهش شد مخصوصا وقتی که من برایش از خوبیها و دینداری و اخلاق و رفتار آقا محسن گفتم و اینکه همه تحقیقات مان هم انجام داده ایم! 

چیزی نگذشت که تصویر ماندگار آغاز زندگی دلنشین و مشترک من و آقا محسن در آئینه زندگیمان نقش بست ! با جوانی که گرچه بضاعت مالی ناچیزی داشت و مهریه مان اندک اما ، سراپا ادب و تربیت و رفتار انسانی و اسلامی بود و سرمایه مان عشق و محبت ! 

عشق و محبتی که از مادری بهشتی ! آموخته بودم و هم او بود که این حدیث را برایم معنا کرد که دعای پدر و مادر از موانع استجابت دعا می گذرد! 

آری مادر فرشته ای است که دعایش ، بقولی گره های کور زندگی را باز می کند ( حتی اگر در قید حیات نباشد ) و اینگونه بود که مادر بهشتی من ، فرشته نجاتم شد و دعایم را آسمانی کرد . 

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1402-10-29] [ 09:52:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  بادکنک‌های رنگی را دوست ندارم! ...

#تولیدی 

#به_قلم_خودم 

#یادداشتهای_مادری 

#فمنیسم 

من یک بادکنک کوچک داشتم که با آن بازی می کردم و سرگرم می شدم ! بادکنک من رنگ زیبایی داشت ، اما یک روز باد آن را با خود به روی شاخه درختی برد ، تیغ درخت بادکنکم را ، سوراخ کرد . دیگر من بادکنک رنگی نداشتم! 

🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 

مادر بزرگم می گفت : فرزندم ! دل به چیزهای بی اصل و ریشه مبند که روزی از دست خواهی داد ! 

راست می گفت ، دل نهادن در گرو چیزهای بی ارزش هم خودمان را تحقیر می کند و هم ، دستانمان همیشه خالی است! 

⁉ ⁉ ⁉ ⁉ ⁉ ⁉ ⁉ ⁉ 

یک روز از مادر بزرگ پرسیدم : چه چیزی در این جهان ماندگار است ؟ و او گفت :عشق و محبت ! گفتم مادر : کدام عشق و محبت ؟! گفت : 

عشقی که رنگی و توخالی نباشد وگرنه با یک تلنگر می شکند و فرو می ریزد! 

🔶 🔶 🔶 🔶 🔶 🔶 🔶 🔶 

آن روز از حرفهای مادر بزرگ سردرنیاوردم ولی بعدها که فهمیده تر شدم ، دانستم منظورش از عشق های رنگی و توخالی ، دوستی های بادکنکی است که با یک اشاره ، وا می رود و می ترکد! 

        

من دیگر بادکنک های رنگی را دوست ندارم ! ولی به جای آن عشقی انتخاب کرده ام که نه محبتش توخالی است و نه رنگ می بازد ! عشق من ! و محبت من ! مادری عزیز و مهربان است که چون خورشید گرمابخش وجودم است و هرگز مرا در نگرانی ها ، رها نمی کند و تنها نمی گذارد! 

🍀 🍀 🍀 🍀 🍀 🍀 🍀 🍀 

من هم می خواهم وقتی بزرگ شدم برای کودکم ! عشق واقعی و #بهشت_مادری بسازم نه دنیای رنگی بی خاصیت و بی فایده ! من هم مثل مادر ، کودکم را دوست دارم و او را برای بهشتی عاشقانه ! تربیت می کنم! 

موضوعات: بدون موضوع
 [ 09:50:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  بگذارید زندگی کنم! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

نگاهی به عروسک های اطرافم می اندازم که نه احساسی دارند و نه توانایی سخن گفتنی 

دفتر خاطرات زندگی ام را مرور می کنم و به یاد لجبازی هایم در برابر دلسوزی های مادر خودم و مسعود می افتم . از آنها اصرار و از من انکار 

بگذارید زندگی کنم ! من خوشی و زیبایی ام را فدای بچه نمی کنم !؟ آنهم در این شرایط که بسیاری از دوستان و هم سن و سالان من ، یا سفر خارجند و یا هزار جور برنامه برای نشاط روحی شان دارند از جشن تولدها گرفته تا گشت و گذار در مراکز خرید و پوشیدن لباس های آنچنانی !

بعضی از دوستانم برای خودشان مشاور خصوصی تناسب اندام داشتند و حتی غذا خوردن شان تحت نظر کارشناسان اروپایی !!؟؟ بود . 

حتی دوستانی داشتم که اوقات فراغت شان را با حیواناتی مثل سگ و گربه و …می گذراندند !

یادآوری خاطرات دورانی که همه نقاب های رنگی الا همسر و فرزند مهم بودند قلبم را می سوزاند 

نقش و نگارهای فریبنده ای که تنهایی زجر آور پایان خط را ، از یادم برده بود و ندامت و حسرت ، توشه فرجام کارمان بود 

صدایی مهربان همراه با یک فنجان چای گرم ، از دنیای تلخ گذشته رهایم کرد :

آرزو جان ! یک نگاه به چهره افسرده و چروکیده ات بینداز ! با غم و غصه که راه به جایی نمی بری . من کمکت می کنم که خاطرات گذشته را بنویسی و تجربه هایت را در اختیار آنان که اول راهند و مثل تو می اندیشند قرار دهی ، شاید با این کار بتوانی این رنج بی پایان را خاتمه دهی . راستی ! عنوانش باشد : آرزویی که فنا شد! 

موضوعات: بدون موضوع
 [ 09:47:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  انگشتری مریم جون! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

عاشق انگشتری بود که زینت بخش دستانش بود و آبروی ! دورهمی هایش 

آخرین توصیه دکتر به زهرا ، تعیین مهلت یک ساله بود 

مریم در حالی که انگشترش را می چرخاند ، نیم نگاهی به پیام زهرا کرد : 

محمد می گوید : 

عمل کردن و بچه دار شدن را بی خیال شو چون هزینه اش بالاست 

مریم به یاد هدیه مادر مرحومش در مراسم عقدکنان افتاد . شاید مهر مادری را ، در قاب یادگاریش می دید .

ذهنش جرقه ای زد :

جبران لطف مادر با کمک به چشیدن طعم گوارای مادری به آرزومندی دیگر !

صد دله بودن را رها کرد و یک دله شد و یاد مادر را جاودانه کرد !

جالب بود ! هزینه عمل با پرداختی جواهر فروش ، هم تراز بود .

پول را که به حساب زهرا واریز کرد یادش به حرفهای ” آقا ” افتاد : باید به افراد نابارور در تأمین هزینه ، کمک کنند .

باورش نمی شد که یادگاری مادر ، تبدیل به بهشتی دیگر برای فرشته ای عاشق شده باشد .

موضوعات: بدون موضوع
 [ 09:45:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  افسون! ...

چای را می‌ریزم. خسته هستم.صدای هورتی سرکشیدن چای، نگاه همسر و بچه‌ها را به دهانم می‌دوزد. سحر چشم غره‌ای می‌رود، از این اداها‌‌ بدش می‌آید. اهمیتی نمی‌دهم.

صدای زنگ در حواسم را از کتابِ روبرویم پرت می‌کند. این وقت شب یعنی کیه؟ همسرم مسعود با عجله گوشی را برمی‌دارد، تصویر مبهم زنی از روی صفحه پیداست. 

نگاهم دوخته شده به عقربه های ساعت که عدد هشت را دور می‌زنند. 

مرضیه چمدان به دست و با چشمان خیس وارد می‌شود. نوید خواب آلود سرش روی دوش مسعود است. سرم گیج می‌رود، خدای من! باز هم دعوا؟ 

آخه این دختر روانی چی از جان بچه من می‌خواهد؟

طفلک مرضیه! سنگ صبور همه! چرا باید به خاطر رفتار افسون به این روز بیفتد. همان دختری که بقول خودش، زن باید آزاد باشد نه کلفت مرد!؟

افسونِ با آن دک‌ و پُز و با آن شغل نان و آبدار کاشت ناخن و رفقای سگ بازی مثل خودش. واقعا مرضیه حق داشت. سعید از همان اول هم رو‌‌ راست نبود و چنگی به دل نمی‌زد.من و مسعود گول ظاهر خوردیم و آشنایی دوستانه!

او دلش بین زندگی و قر‌ و فر‌ های دوستان افسون دست و پا می‌زد. بیچاره مرضیه!؟

مسعود که خونش به جوش آمده داد زد:دیگر تمام است! لرزیدم! اما نوید چه؟ او که گناهی ندارد، دارد؟

کاش روز اول که سعید زندگی با خواهرش را شرط عقد قرار داد، بیشتر فکر می‌کردم!

یعنی:

افسون تا این حد روی رفتار سعید نفوذ دارد؟ بیچاره مادرش! دق کرد. اما این دختره آدم نشد که نشد.

دوباره صدای هورت‌ سرکشیدن چای و توجه اطرافیان. ولی این بار نگاه پرسشگر نوید و چشمان تب دار مرضیه من را می‌پاید.

تنها یک راه حل! یا زندگی در محله خودمان یا جدایی!  نظر مسعود است.

 سعید مدتهاست افسونِ!! دست و دلبازی آن دختر لاابالی شده  و رفقای بدتر از خودش.

خود‌کرده را تدبیر نیست! باید بیشتر سعید را می‌شناختیم، افسوس! مرضیه گول چرب زبانی‌اش و ما فریب ظاهر اراسته‌اش!؟

فنجانم را باید بردارم. آرام نیستم. نگاه معصومانه نوید، اشک‌های نهانی مرضیه. نگرانی مسعود و صدای شکستن بندهای چینی دلم!

مدتهاست در خانه، چای را هورتی سر نمی‌کشم. شاید مژده از این رفتارم راحت شده. اما چشم‌های نگران مرضیه من را می‌پاید. نه برای چای خوردنم بلکه برای قهوه تلخی که به کامش ریختیم.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...