بگذارید زندگی کنم! |
#تولیدی
#به_قلم_خودم
نگاهی به عروسک های اطرافم می اندازم که نه احساسی دارند و نه توانایی سخن گفتنی
دفتر خاطرات زندگی ام را مرور می کنم و به یاد لجبازی هایم در برابر دلسوزی های مادر خودم و مسعود می افتم . از آنها اصرار و از من انکار
بگذارید زندگی کنم ! من خوشی و زیبایی ام را فدای بچه نمی کنم !؟ آنهم در این شرایط که بسیاری از دوستان و هم سن و سالان من ، یا سفر خارجند و یا هزار جور برنامه برای نشاط روحی شان دارند از جشن تولدها گرفته تا گشت و گذار در مراکز خرید و پوشیدن لباس های آنچنانی !
بعضی از دوستانم برای خودشان مشاور خصوصی تناسب اندام داشتند و حتی غذا خوردن شان تحت نظر کارشناسان اروپایی !!؟؟ بود .
حتی دوستانی داشتم که اوقات فراغت شان را با حیواناتی مثل سگ و گربه و …می گذراندند !
یادآوری خاطرات دورانی که همه نقاب های رنگی الا همسر و فرزند مهم بودند قلبم را می سوزاند
نقش و نگارهای فریبنده ای که تنهایی زجر آور پایان خط را ، از یادم برده بود و ندامت و حسرت ، توشه فرجام کارمان بود
صدایی مهربان همراه با یک فنجان چای گرم ، از دنیای تلخ گذشته رهایم کرد :
آرزو جان ! یک نگاه به چهره افسرده و چروکیده ات بینداز ! با غم و غصه که راه به جایی نمی بری . من کمکت می کنم که خاطرات گذشته را بنویسی و تجربه هایت را در اختیار آنان که اول راهند و مثل تو می اندیشند قرار دهی ، شاید با این کار بتوانی این رنج بی پایان را خاتمه دهی . راستی ! عنوانش باشد : آرزویی که فنا شد!
فرم در حال بارگذاری ...