افسون! |
چای را میریزم. خسته هستم.صدای هورتی سرکشیدن چای، نگاه همسر و بچهها را به دهانم میدوزد. سحر چشم غرهای میرود، از این اداها بدش میآید. اهمیتی نمیدهم.
صدای زنگ در حواسم را از کتابِ روبرویم پرت میکند. این وقت شب یعنی کیه؟ همسرم مسعود با عجله گوشی را برمیدارد، تصویر مبهم زنی از روی صفحه پیداست.
نگاهم دوخته شده به عقربه های ساعت که عدد هشت را دور میزنند.
مرضیه چمدان به دست و با چشمان خیس وارد میشود. نوید خواب آلود سرش روی دوش مسعود است. سرم گیج میرود، خدای من! باز هم دعوا؟
آخه این دختر روانی چی از جان بچه من میخواهد؟
طفلک مرضیه! سنگ صبور همه! چرا باید به خاطر رفتار افسون به این روز بیفتد. همان دختری که بقول خودش، زن باید آزاد باشد نه کلفت مرد!؟
افسونِ با آن دک و پُز و با آن شغل نان و آبدار کاشت ناخن و رفقای سگ بازی مثل خودش. واقعا مرضیه حق داشت. سعید از همان اول هم رو راست نبود و چنگی به دل نمیزد.من و مسعود گول ظاهر خوردیم و آشنایی دوستانه!
او دلش بین زندگی و قر و فر های دوستان افسون دست و پا میزد. بیچاره مرضیه!؟
مسعود که خونش به جوش آمده داد زد:دیگر تمام است! لرزیدم! اما نوید چه؟ او که گناهی ندارد، دارد؟
کاش روز اول که سعید زندگی با خواهرش را شرط عقد قرار داد، بیشتر فکر میکردم!
یعنی:
افسون تا این حد روی رفتار سعید نفوذ دارد؟ بیچاره مادرش! دق کرد. اما این دختره آدم نشد که نشد.
دوباره صدای هورت سرکشیدن چای و توجه اطرافیان. ولی این بار نگاه پرسشگر نوید و چشمان تب دار مرضیه من را میپاید.
تنها یک راه حل! یا زندگی در محله خودمان یا جدایی! نظر مسعود است.
سعید مدتهاست افسونِ!! دست و دلبازی آن دختر لاابالی شده و رفقای بدتر از خودش.
خودکرده را تدبیر نیست! باید بیشتر سعید را میشناختیم، افسوس! مرضیه گول چرب زبانیاش و ما فریب ظاهر اراستهاش!؟
فنجانم را باید بردارم. آرام نیستم. نگاه معصومانه نوید، اشکهای نهانی مرضیه. نگرانی مسعود و صدای شکستن بندهای چینی دلم!
مدتهاست در خانه، چای را هورتی سر نمیکشم. شاید مژده از این رفتارم راحت شده. اما چشمهای نگران مرضیه من را میپاید. نه برای چای خوردنم بلکه برای قهوه تلخی که به کامش ریختیم.
فرم در حال بارگذاری ...