نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  بگذارید زندگی کنم! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

نگاهی به عروسک های اطرافم می اندازم که نه احساسی دارند و نه توانایی سخن گفتنی 

دفتر خاطرات زندگی ام را مرور می کنم و به یاد لجبازی هایم در برابر دلسوزی های مادر خودم و مسعود می افتم . از آنها اصرار و از من انکار 

بگذارید زندگی کنم ! من خوشی و زیبایی ام را فدای بچه نمی کنم !؟ آنهم در این شرایط که بسیاری از دوستان و هم سن و سالان من ، یا سفر خارجند و یا هزار جور برنامه برای نشاط روحی شان دارند از جشن تولدها گرفته تا گشت و گذار در مراکز خرید و پوشیدن لباس های آنچنانی !

بعضی از دوستانم برای خودشان مشاور خصوصی تناسب اندام داشتند و حتی غذا خوردن شان تحت نظر کارشناسان اروپایی !!؟؟ بود . 

حتی دوستانی داشتم که اوقات فراغت شان را با حیواناتی مثل سگ و گربه و …می گذراندند !

یادآوری خاطرات دورانی که همه نقاب های رنگی الا همسر و فرزند مهم بودند قلبم را می سوزاند 

نقش و نگارهای فریبنده ای که تنهایی زجر آور پایان خط را ، از یادم برده بود و ندامت و حسرت ، توشه فرجام کارمان بود 

صدایی مهربان همراه با یک فنجان چای گرم ، از دنیای تلخ گذشته رهایم کرد :

آرزو جان ! یک نگاه به چهره افسرده و چروکیده ات بینداز ! با غم و غصه که راه به جایی نمی بری . من کمکت می کنم که خاطرات گذشته را بنویسی و تجربه هایت را در اختیار آنان که اول راهند و مثل تو می اندیشند قرار دهی ، شاید با این کار بتوانی این رنج بی پایان را خاتمه دهی . راستی ! عنوانش باشد : آرزویی که فنا شد! 

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1402-10-29] [ 09:47:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  انگشتری مریم جون! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

عاشق انگشتری بود که زینت بخش دستانش بود و آبروی ! دورهمی هایش 

آخرین توصیه دکتر به زهرا ، تعیین مهلت یک ساله بود 

مریم در حالی که انگشترش را می چرخاند ، نیم نگاهی به پیام زهرا کرد : 

محمد می گوید : 

عمل کردن و بچه دار شدن را بی خیال شو چون هزینه اش بالاست 

مریم به یاد هدیه مادر مرحومش در مراسم عقدکنان افتاد . شاید مهر مادری را ، در قاب یادگاریش می دید .

ذهنش جرقه ای زد :

جبران لطف مادر با کمک به چشیدن طعم گوارای مادری به آرزومندی دیگر !

صد دله بودن را رها کرد و یک دله شد و یاد مادر را جاودانه کرد !

جالب بود ! هزینه عمل با پرداختی جواهر فروش ، هم تراز بود .

پول را که به حساب زهرا واریز کرد یادش به حرفهای ” آقا ” افتاد : باید به افراد نابارور در تأمین هزینه ، کمک کنند .

باورش نمی شد که یادگاری مادر ، تبدیل به بهشتی دیگر برای فرشته ای عاشق شده باشد .

موضوعات: بدون موضوع
 [ 09:45:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  افسون! ...

چای را می‌ریزم. خسته هستم.صدای هورتی سرکشیدن چای، نگاه همسر و بچه‌ها را به دهانم می‌دوزد. سحر چشم غره‌ای می‌رود، از این اداها‌‌ بدش می‌آید. اهمیتی نمی‌دهم.

صدای زنگ در حواسم را از کتابِ روبرویم پرت می‌کند. این وقت شب یعنی کیه؟ همسرم مسعود با عجله گوشی را برمی‌دارد، تصویر مبهم زنی از روی صفحه پیداست. 

نگاهم دوخته شده به عقربه های ساعت که عدد هشت را دور می‌زنند. 

مرضیه چمدان به دست و با چشمان خیس وارد می‌شود. نوید خواب آلود سرش روی دوش مسعود است. سرم گیج می‌رود، خدای من! باز هم دعوا؟ 

آخه این دختر روانی چی از جان بچه من می‌خواهد؟

طفلک مرضیه! سنگ صبور همه! چرا باید به خاطر رفتار افسون به این روز بیفتد. همان دختری که بقول خودش، زن باید آزاد باشد نه کلفت مرد!؟

افسونِ با آن دک‌ و پُز و با آن شغل نان و آبدار کاشت ناخن و رفقای سگ بازی مثل خودش. واقعا مرضیه حق داشت. سعید از همان اول هم رو‌‌ راست نبود و چنگی به دل نمی‌زد.من و مسعود گول ظاهر خوردیم و آشنایی دوستانه!

او دلش بین زندگی و قر‌ و فر‌ های دوستان افسون دست و پا می‌زد. بیچاره مرضیه!؟

مسعود که خونش به جوش آمده داد زد:دیگر تمام است! لرزیدم! اما نوید چه؟ او که گناهی ندارد، دارد؟

کاش روز اول که سعید زندگی با خواهرش را شرط عقد قرار داد، بیشتر فکر می‌کردم!

یعنی:

افسون تا این حد روی رفتار سعید نفوذ دارد؟ بیچاره مادرش! دق کرد. اما این دختره آدم نشد که نشد.

دوباره صدای هورت‌ سرکشیدن چای و توجه اطرافیان. ولی این بار نگاه پرسشگر نوید و چشمان تب دار مرضیه من را می‌پاید.

تنها یک راه حل! یا زندگی در محله خودمان یا جدایی!  نظر مسعود است.

 سعید مدتهاست افسونِ!! دست و دلبازی آن دختر لاابالی شده  و رفقای بدتر از خودش.

خود‌کرده را تدبیر نیست! باید بیشتر سعید را می‌شناختیم، افسوس! مرضیه گول چرب زبانی‌اش و ما فریب ظاهر اراسته‌اش!؟

فنجانم را باید بردارم. آرام نیستم. نگاه معصومانه نوید، اشک‌های نهانی مرضیه. نگرانی مسعود و صدای شکستن بندهای چینی دلم!

مدتهاست در خانه، چای را هورتی سر نمی‌کشم. شاید مژده از این رفتارم راحت شده. اما چشم‌های نگران مرضیه من را می‌پاید. نه برای چای خوردنم بلکه برای قهوه تلخی که به کامش ریختیم.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  پیام عجیب روشنک! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

یک بار دیگر جلو آینه تصویر خودم را بررسی کردم تا مطمئن شوم چیزی از آرایشهای صورت و لباس و بدلیجات را فراموش نکرده ام. تقریبا آماده بودم که، پیام روشنک را دریافت کردم:

یلدا جون! عجله کن، خیابان…منتظرت ایستاده ام.

از ماشین آرش که راننده خصوصی گروه ما بود و تحت امر زری جون، پیاده شدم. زری سرگروه ما بود که بقول معروف با کله گنده ها می پرید و وضع مالی اش توپ توپ بود و هر کس می خواست با او کار کند اولین شرطش، چشم گفتن بی چون و چرا بود.

سر قرار رسیدم اگر هر آدم دیگری غیر از من که روشنک را در قیافه اصلی اش دیده بود، او را می دید گمان می کردصورتی که پر از جوش و آثار سوختگی دوران کودکیش بود، همین خانم بزک کرده هفتاد قلم آرایش است که می بیند! او آنقدر روی چهره اش کار کرده بود که، در نگاه اول شک کردم خودش باشد. با آن ناخنهایی که جدیدا در آرایشگاه های مدرن آنتالیا کاشته بود و هر کدام را رنگی خاص زده بود، حسابی عوض شده بود. سلام و احوالپرسی بی روح و نشاطش، نشان می داد که، حال و روزش از من بدتر نباشد بهتر نیست!

هر روز مجبور بودم برای چندر غاز پول گدایی از دست زری معتاد و هرزه، خیابان ها را با شادی مصنوعی و مسخره ای، طی کنم و به اصطلاح مد روز را معرفی کنم.

دلم به حال دخترهایی که با دیدن ما، دهانشان آب می افتاد و خود را عقب مانده، تصور می کردند ریش می شد.

آنها گمان می کردند روشنک ها و یلداها یی که مثل عروسک خیمه شب بازی و یا بهتر بگویم مثل یک رباط از بیرون از وجود خویش کنترل می شوند، و یک مشت لوازم آرایشی تاریخ گذشته غرب را خرجشان نموده و در مقابل، حیا و نجابتشان را، غارت کرده اند، واقعا آدم های خوشبختی هستند! 

آنها چه می دانستند که این یلدای قد و بالا مانکن و به روز، یک دختر سیاه بختی است که در دو ازدواج شکست خورده و فرزندانش را به دستور فرمانده معتاد و پول پرستش، در کنار خیابان رها کرده و عشق مادری را به زباله دانی انداخته است!؟

بیچاره آن دختری که تازه به سن بلوغ پا گذاشته و در حالی که به من اشاره می کند، چادر مادرش را می کشد و با شوق می گوید: مامان! تو رو خدا برای من از این النگوها بخر.

آهی کشیدم و پدر بی غیرتم را نفرین کردم که از آن روزی که به دنبال هوسرانی های خودش، من و مادرم را به نوچه های زری فروخت و ما را طعمه طمع های این عفریته کرد، آوارگی و دربدری ما شروع شد.

ای کاش همان روز مرده بودم و طلاق و ازدواج مجدد و اجباری مادرم، به دستور زری و بالا دستهایش را نمی دیدم!!

از خودم متنفر بودم ولی چون معتاد به شیشه بودم، مجبور بودم ظلم و ستم های امثال زری را تحمل کنم.

و حالا! فکر می کردم آب از سرم گذشته است و راه چاره ای نیست، و دلیلش هم این بود که، زری به محض آنکه نیروهایش را حسابی غرق در اعتیاد می کرد، برای اینکه از شر مخارجشان راحت شود، آنها را به حال خود رها می کرد و طعمه های جدید و تازه تری را شکار می کرد و….

عقده انتقام از زری و امثال او، که نانشان از بی آبرویی ما و بیچاره تر از ما تامین می شد و خودشان سرگرم عیش و نوش و سفرهای خارج و…بودند، هیچگاه من را رها نمی کرد اما، من کجا و زهر چشم از زری گرفتن کجا؟!

او گرچه خودش بیشتر از همه ما، در این باتلاق کثیف غرق شده بود ولی چون، در خوش خدمتی و بی حیایی کم نظیر بود، گویا نورچشمی اربابان نامرد و بی غیرت، به حساب می آمد و بقول معروف یک سر و گردن از بقیه جیره خوارها پیشتازتر بود.

چند سالی گذشت و یک روز صبح که وضع روحی بسیار بدی داشتم و آماده رفتن سر قرار، برای گرفتن سهمیه شیشه بودم با دریافت این پیام سر جایم میخکوب شدم:

زری هستم. ماموریت شما تمام. شماره من تغییر کرده، روشنک هم برای همیشه از ایران به…میرود.

خدای من! خودم را در آستانه مرگ می دیدم. مغزم کار نمی کرد، از شدت ناراحتی و عصبانیت، با لنگه کفشهایی که هر روز با قدم زدن با آن، همنوعان ام را بدبخت و بیچاره می کردم، میز آرایشم را خرد کردم و همه بدلیجات و زیورآلات را در سطل زباله ریختم اما چه فایده؟!

دیگر هیچ چیز برای باختن نداشتم فقط از اعماق قلبم که، شاید به اندازه ذره ای حس وطن دوستی در آن بود، تبلت ام را از کیفم بیرون آوردم و ماجرای زندگیم را شاید در آخرین لحظات زندگیم، از اول تا پایانی نامعلوم نوشتم و در تمام شبکه های مجازی و اول از همه در صدر صفحه اینستا گذاشتم، و این تنها کاری بود که توانستم با انجام آن، ذره ای از عقده های حقارتی را که در دل نسبت به زری و امثال او داشتم، به تصویر بکشم و با آگاه نمودن حتی یک نفر هم که شده، از آنها انتقام بگیرم.

یک نفری که، شاید زمانی صفحه من را می خواند که، دیگر یلدایی در این دنیای فریبنده و زودگذر وجود ندارد؟؟؟!!!

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:57:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  شلوارهای زخمی! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

صدای سمفونی را کاملا از نزدیک می شنوم که می گوید : با هر زخم ، چشم ها را از آسمان به زمین می دوزیم !!! 

نگاه های زهر آلود ، حوالی دلم را مسموم کرده است ! به سختی نفس می کشم مثل جانبازان شیمیائی! 

🚫 پاره های گناه به پایه های نگاه اصابت کرده و ترکش اش باعث زخمی شدن پاهایی شده که رفتن را فراموش کرده و خاموشی را برگزیده اند 🚫 

🔴 از ما گفتن بود ! با این شلوار های زخمی به جایی نمی رسید ، عمار بودن به ابصار خط بین است نه شلوار نخ_چین !!! 

موضوعات: بدون موضوع
 [ 02:42:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...