گذرگاه |
کوچههای تنگ و باریک محله را پشت سر میگذاریم و به تنها خیابان شهر میرسیم. سربازان شاه همه جا سواره و پیاده ایستاده و مراقبند کسی از خانهاش خارج شود مبادا شورش و درگیری رخ دهد و آخرین پایههای عنکبوتی رژیم فرو ریزد.
به محض دیدن ما، سربازی جلو راه میایستد و تفنگ را به صورت افقی جلو رویمان میگیرد و فرمان ایست میدهد.
مادر جلو میرود و خطاب به سرباز میگوید:
چکارشان دارید؟ مگر اینها خرابکارند؟ میخواهند بروند خانه خواهرشان آنطرف خیابان!
سرباز مامور با قیافه ترش کرده و حالتی عصبانی میگوید:
بله که خرابکارند! اینها شورشی هستند! مگر نمیبینید حجاب دارند، از کجا معلوم زیر چادرشان اسلحه و اعلامیه و چه میدانم توضیح المسائل نباشد؟ همینها مملکت را خراب کردند و اعلیحضرت را ناراحت !!!
مادر با تندی جواب داد:
تو مگر خودت خانواده نداری؟ آخر این چه بلایی است سر مردم میآورید؟ چرا ما حق نداریم از خانههایمان بیرون بیاییم؟ چرا ما را به جرم چادر و حیا و عفت، محاکمه میکنید آخر خدا را خوش نمیآید ….
و
سرباز عصبانیتر چند قدمی جلو میآید و با گستاخی میگوید:
حیف که دستور شلیک ندارم و الا مغزت را کف آسفالت میریختم تا درس عبرتی برای دیگران شود. مثل اینکه شما زبان خوش حالیتان نمیشود!
و
با یک سوت، همدستانش را که در حال مستی، سرِ میدان شهر عربده میکشند با خبر میکند و همه مثل گرگ و شغال بر سرمان میریزند ……
مادر
با گوشه چادرش، خونهای دور لبش را پاک میکند و با آهی جگر سوز و از ته گلو به طوری که سربازها نشنوند نفرین میکند …..
و ما برمیگردیم … از همان کوچههای یخ زدهای که فریادها در گلو، مانده و تنها روزنه امید، اعلامیههایی است از آیت الله خمینی که معلوم است به تازگی به در و دیوار زدهاند و هنوز مزدوران شاه برای قلع و قمع شان از راه نرسیدهاند ….
دیری نمیگذرد که با طلوع خورشید انقلاب و پس از هزاران ناله و آه جگرسوز مادران و مظلومان، ولولهای هولناک و خانمانسوز میافتد در کاخ آنکه، خود را خدای مردم میدانست ….
و حالا! بیش از چهل سال دربدری و ذلت و رسوایی و روسیاهی، همان غارتگران ایمان و عقیده ک برای به ظاهر تفرج و آب و هوا عوض کردن رفته بودند به امید آنکه روزی برگردند!!! عدهای به دَرَک واصل و بقیه نیز به آنان ملحق خواهند شد انشاءالله
فرم در حال بارگذاری ...