روزی بچهقلدر محله به بچهخوشگل محله، پیغام میفرسته که بیا دوباره با هم دوست باشیم.
بابای بچه هی بهش میگه او نمیخواد باهات دوست باشه. میخواد پولای تو جیبیات را ببره؛ حتی ممکنه بلایی سرت بیاره. از او نترس من و تمام خونواده پشتت هستیم و تو خودتم میتونی جلوش وایسی از پسش بربیای. اصلاً تو خودت رزمیکاری او ازت میترسه.
ولی بچه زیر بار نمیره و گریه و زاری که میخوام باهاش دوست بشم. او چاقو داره میترسم یه وقت منو بزنه؛ تازه دوست دارم با موتورش دور بخورم و برم تو استخر خونشون شنا کنم.
باباهه بهش میگه دروغ میگه میخواد اذیتت کنه، وقتت رو میگیره، آخرشم مثل همیشه هیچی بهت نمیده، همهی پولات و آبروت رو هم میبره؛ ولی پسره زیر بار نمیره و تهدید میکنه که اگه اجازه ندی باهاش حرف بزنم، از خونه فرار میکنم.
پدر بچه هم واسه اینکه بهش بفهمونه اشتباه میکنه؛ باز بهش اجازه میده که با پسرقلدره حرف بزنه.
حالا جالبیش اینجاست که هر بار، قبل از اینکه روبروی هم بشینن و صحبت کنن، ترامپ اول یه پسگردنی به این قهرمان قصهی ما میزنه؛ ولی او واسه اینکه رابطه به هم نخوره، صداش در نمیاد و تازه لبخند هم میزنه و واسه خونواده دست تکون میده که همه چی اوکیه!