شهید پورجعفری |
گفتوگوی روزنامه جوان با نفیسه پورجعفری دختر شهید بزرگوار حسین پورجعفری:
👇
⬅ کمی از زندگی خانوادگیتان بگویید. بابا که دوست چندین ساله حاجقاسم بود، متولد چه سالی بودند؟
⭕ بابا متولد 1345 در شهر گلباف از توابع شهر کرمان و در یک خانواده پرجمعیت و مذهبی بود. ایشان از سال 1361 که وارد سپاه شد زندگی مشترکش را با مادرم آغاز کرد. حاصل 38 سال زندگی مشترکشان چهار فرزند (دو دختر و دو پسر) است که همگی متولد گلباف هستیم. بنده متولد 1371 و آخرین فرزند هستم. البته من در کرمان متولد شدم. تا سال 76 در کرمان زندگی میکردیم که در این سال به خاطر کار بابا، همزمان با خانواده حاجقاسم به تهران آمدیم.
⬅ پدرتان از آن دست رزمندههایی بود که هیچوقت لباس رزم را از تنش خارج نکرد؛ از این حیث زندگی شما چه سختیهایی داشت؟
⭕ ایشان در زمان جنگ مدتها در جبهههای دفاع مقدس جنگیده بود. موقع جنگ تحمیلی من به دنیا نیامده بودم ولی از بزرگترهای خانواده شنیدهام که پدرم اغلب مواقع در جبهه حضور داشت. از موقعی هم که خودم شاهد بودم، بابا به علت حساسیت شغلیاش صبح زود قبل از اذان از خانه بیرون میزد. شب هم آنقدر دیر میآمد که ما خواب بودیم و بابا را اصلاً نمیدیدیم. مواقعی پیش میآمد که به علت طول کشیدن کارش سه یا چهار روز یا یک هفته ما بچهها از دیدن بابا محروم بودیم. در این چند سال اخیر هم مأموریت بابا از دو روز تا 30 روز طول میکشید و بیشتر مشکل ما ندیدن دیر به دیر ایشان بود.
⬅ از خلقیات بابا بگویید و اینکه ایشان چه سبکی در زندگی برای تربیت فرزندانش در پیش گرفته بود؟
⭕ هیچ پست و مقامی پدرم را مغرور نکرد. تواضعی مثالزدنی داشت. علاقهای به پست و مقامهای دنیایی نداشت. هر از گاهی که به بابا گلایه میکردیم و میگفتیم چرا اینقدر کم به خانه میآیید؟ پاسخ میداد: «به خاطر راحتی شما.» هرموقع بابا برای نماز صبح میایستاد بدون اینکه به ما بچهها بگوید ما بچهها از کوچک تا بزرگ با شنیدن صدای نمازش از خواب بلند میشدیم و پشت سر ایشان میایستادیم و نماز میخواندیم. درخصوص حجابِ من و خواهرم از همان کوچکی به ما تأکید داشت ولی هیچوقت این حرف را مستقیم به ما نمیگفتند و مستقیم از ما نمیخواستند که باید حجابتان چادر باشد. ولی به صورت غیرمستقیم با حرفزدنشان و انجام کارهایشان ما متوجه شدیم که باید پوشش چادر داشته باشیم. همچنین ایشان نوههایش را خیلی دوست داشت. وقتی که بابا از بیرون به خانه میآمد، بچهها برای بوسیدن ایشان از همدیگر سبقت میگرفتند.
⬅ بابا چند سال با حاجقاسم سلیمانی همراه بود؟
⭕ شهیدی که حاجقاسم بدون او به بهشت نمیرفت!پدرم 38 سال با حاج قاسم، چه در زمان جنگ هشت ساله دفاع مقدس و چه در جنگهای نامنظم عراق و سوریه، رفاقت داشت. همیشه حاجقاسم، بابا را با نام کوچک «حسین» صدا میزد. حاجقاسم میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید شوم و وارد بهشت شوم. یکی خانمم و دیگری حسین است.» با آنکه پدرم این همه سال با حاجقاسم بود، ولی هروقت تلفنی با حاجی صحبت میکرد، یک شرم خاصی روی صورت بابا نمایان میشد. انگار در صحبت خود با یکدیگر خجالت میکشیدند. خیلی وقتها بابا به خاطر مشغله کاریاش صبح زود قبل از اذان صبح دم در خانه حاجقاسم منتظر میایستاد. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند. با تردد پدرم تمام همسایهها هنگام رفتن به سر کار «پورجعفری» را میشناختند. حتی موقع برگشت هم وقتی پدرم مطمئن میشد حاجقاسم داخل خانه شده است به منزل خودمان برمیگشت. تا موقعی که چیدمان کار برنامهها، جلسه، هماهنگیها و مأموریتها را انجام نمیداد بابا خیالش راحت نمیشد.
⬅ گویا پدرتان از جانبازان دفاع مقدس هم بودند؟
⭕ در زمان جنگ مهرههای بابا آسیب دیده بود. خودش تعریف میکرد که سال 65 به خاطر عملیاتی در قایق بودند که از برخورد دو قایق خودی، بابا به آب پرتاب میشود و یک قایق از روی کمرش عبور میکند. دوستانش فکر میکنند او به شهادت رسیده است. بابا را به همراه پیکرهای دیگر شهدا از آب بیرون میکشند و روی صورت بابا چفیه میاندازند تا به سردخانه منتقل کنند. در این لحظه پدرم فقط میتواند دستش را تکان بدهد و اعلام کند که هنوز زنده است. او را به بیمارستان اهواز اعزام میکنند. مادرم هم تعریف میکرد پدرمان یک بار در جنگ شیمیایی میشود و تمام بدنش تاول میزند. بار دوم در این چند سال اخیر هم در حلب شیمیایی زده بودند که ریهاش آسیب دیده بود، اما خیلی جدی پیگیر مشکلات جسمیاش نبود. هیچوقت پدرم دنبال گرفتن درصد جانبازی نبود. میگفت من برای این چیزها به جنگ نرفتهام. خیلیها شرایط بدتر از من را دارند یا درصد جانبازی ندارند یا درصدشان خیلی کم است.
⬅ با مأموریتهایی که میرفتند، شده بود از شهادتشان حرفی بزنند؟
⭕ پیش ما دختر
ها حرفی از شهادت نمیزد. همیشه که از مأموریت برمیگشت میگفت: «خطر از بغل گوشمان رد شد.» این جمله را آنقدر محکم و استوار میگفت که من فکر میکردم همیشه این خطر رد میشود و برای او اتفاقی نمیافتد.
⬅ از آخرین لحظه دیدار با پدرتان قبل از شهادت چه خاطرهای دارید؟
⭕ شب قبل از رفتن بابا به آخرین مأموریت، بنده در خانه پدری پیش مادرم بودم. طی چند تماسی که با بابا داشتیم، ایشان یکدفعه به ما اطلاع دادند که ما فردا صبح زود باید به مأموریتی برویم. بنده سریع با خواهر بزرگم تماس گرفتم که بابا قرار است فردا به مأموریت برود، بیایید از او خداحافظی کنید. روز رفتنِ بابا، نیم ساعت قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم، دیدم بابا در اتاق پذیرایی مشغول خواندن نماز شب است. بدون اختیار نشستم محو دیدن چهره بابا شدم تا اینکه نمازش تمام شد. بابا با دیدن من لبخندی زد. چهرهاش حالت خاصی داشت. بلند شد لباسهایش را پوشید و برای رفتن آماده شد. رفت و نزدیک ظهر تماس گرفت که برای ناهار به خانه میآید.
ادامه
👇 👇 👇 👇 👇 👇
فرم در حال بارگذاری ...