سرهنگ |
سخنران توانا، مرحوم حجّت الاسلام و المسلمین محمّد صادقی واعظ، ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
در [یک] ماه رمضان، در تهران مِنبر داشتم. موضوع صحبت، مسألۀ حجاب بود. بلندگوی مسجد، مُشرِف به خانۀ سرهنگی قرار داشت که دو دخترش بدحجاب بودند.
در بین سخنرانی، مثالی زدم که میوۀ انار تا زمانی [که] بسته است، دانههای آن، محفوظ بوده و کسی کاری به آن ندارد؛ امّا هنگامی که پوست میوۀ انار شکافت و تَرَک برداشت و خندید، هر گنجشک و حیوانی آمده و به آن، نوک میزنند.
بعد گفتم: دختران و بانوان! اگر حجاب داشته باشید، کسی با شما کاری ندارد؛ امّا وقتی بدحجاب شوید، هزاران خطر در مسیر شما قرار دارد.
صدای من در بیرون مسجد پخش میشد.
یکی از روزها وقتی از منبر، پایین آمدم، سرهنگی نزدم آمده و سلام کرد، دستم را بوسید و گفت: «ماشین دارید؟» گفتم: خیر. گفت: «من شما را میرَسانم و یک عرضی هم دارم.»
در مسیری که میرفتیم، گفت: «شما به گردن من حقّ حیات دارید.» گفتم: چطور؟ گفت: «دو دختر بدحجاب دارم. هرچه به آنها نصیحت میکردم حجاب را رعایت کنید، حرفم را قبول نمیکردند؛ امّا از طریق بلندگوی مسجد، صدای شما را شنیدند و دیروز به من گفتند: “بابا! برویم بازار.” گفتم: برای چه منظور؟ جواب دادند: “میخواهیم چادر بخریم.” اثر تبلیغ و منبر شما باعث شد تا دو دختر من چادری و باحجاب شوند.»
روز بعد، بالای منبر گفتم: اگر من هیچ خدمتی نکرده باشم، مگر این که دو نفر بدحجاب توسّط روایات اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ محجّبه شوند [و] همین در پروندۀ عمل من باشد، برای من بس است.
فرم در حال بارگذاری ...