سحر کوچولو! |
چند ماهی میشد به بهانههای واهی و بیهوده، خانه و زندگی و سحر کوچولو و همسرش آقا مرتضی را رها کرده و به خانه پدری پناهنده شده بود.
از عباس آقا و طاهره خانم، پدر و مادر زهره اصرار برای بازگشت و گذشت و از طرف او انکار و توجیهات پوچ و بیاساس برای قهر و فرار از زندگی.
هر چه مادر از سحر پنج ساله و سرگردانی دامادش میگفت ولی هر بار دختر به بهانهای طفره میرفت که، زندگی من باید چنین باشد و چنان!
و مادر همچنان نصیحت میکرد که:
عزیزم! مگر چه کم داری، خدا را شکر شوهر سربراه، فرزند سالم، خانواده خوب، و از همه مهمتر سلامتی!
زهره تلخندی زد وگفت:
چه حرفهایی میزنی مادرجان! از کِی تا حالا، سلامتی جای وسایل رفاه و آسایش را گرفته؟ آخر من نزد دوست و فامیل آبرو دارم ولی آقا دامادتون میفرمایند تجملاته! تشریفاته!
من چطور با مردی زندگی کنم که چند تا سرویس مبل و مارک و برند روز را اسراف میداند و مرتبا به فکر قناعت و صرفهجویی هست و به اصطلاح خودش آیندهنگر!
مادر گفت:
من که هر چه می گویم تو یک بهانه جدید میآوری، لااقل دلت برای آن طفل بیچاره هم نمیسوزه که آرزو دارد مادرش را در خانه خودشان و سَرِ زندگیاش ببیند؟ خدا خودش بهمون رحم کند والا من که از عاقبت این کار میترسم! خدا را خوش نمیاد ناشکری کنی.
مدتی طبق روال گذشت، چند روزی بود زهره سردرد میگرفت و روز بروز تشدید میشد. هر چه پدر و مادر اصرار کردند که به پزشک مراجعه کند، زهره زیر بار نرفت و میترسید با مراجعه به مراکز درمانی #کرونا بگیرد!
اما بالاخره سردرد زهره آنقدر شدید شد که مجبور شد به دوست پرستارش زهرا، زنگ بزند و جریان را بگوید.
زهرا پرستار بیمارستان بود و در ایام کرونایی، تمام وقت کار میکرد و حتی به بیماران هم سرمیزد و با آنان در ارتباط بود، لذا به زهره گفت:
صبر کن عزیزم! باید از بخش بیرون بیایم و ضدعفونی بشوم، خودم تماس میگیرم.
درد و ناله زهره لحظهای قطع نمیشد، بسیار بیحوصله شده بود، مادر به آرامی کنارش نشست و گفت: زهره جان! بهترین موقع هست اجازه بده یک زنگ به آقا مرتضی بزنم، خودت بهتر میدانی که چقدر به فکر تو هست! ولی زهره با تندی جواب داد:
مادر! تو رو خدا، اصلا حوصله ندارم. حرفش را هم نزن.
ساعت هشت شب، زهرا پشت خط بود، زهره گوشی را برداشت و گفت: من که هلاک شدم پس کی بیایم؟
زهرا گفت: همین الان بیا.
زهره با مادرش یک ماشین دربست گرفتند و طاهره خانم به یاد روزی افتاد که با ماشین آقا مرتضی برای به دنیا آمدن سحر به بیمارستان رفتند….
بخش اورژانس حسابی شلوغ بود، به زحمت خودشان را به زهرا رساندند، او علاوه بر پرستاری، یکی از دوستان صمیمی و مَحرَم راز زهره بود و از همه ماجرا خبر داشت، علاوه بر این از قبل طاهره خانم با زهرا صحبتهایی کرده بود.
خانم پرستار رو به مادر زهره گفت: لطفا شما همینجا بمانید، من زهره را میبَرم و خودم مراقبش هستم.
خانم پرستار از زهره پرسید:
سر دردت خیلی شدیده؟ از کِی گرفتی؟….
از چند سالن عبور کردند و در بخش بیماران عادی، نسخه داده شد و تزریقات انجام گرفت. پس از ساعتی زهره کمکم آرامش خود را به دست آورد. رو به خانم پرستار گفت: دستت درد نکند زهرا جان! بیزحمت من را پیش مادرم ببر.
زهرا گفت چشم و دوستش را که کمی در اثر داروها گیج بود روی ویلچر نشاند و یک ماسک و یک جفت دستکش به او داد و گفت: اینها را جهت احتیاط استفاده کن، چون بیماران کرونایی اینجا زیادند.
زهره با تعجب پرسید:
اتاق خاکستری! اتاق سیاه! داری من را کجا میبری؟
پرستار گفت: مگر نمیخواستی از شرِّ سردرد خلاص شوی. صدبار بهت گفتم عصبیه عصبی میفهمی!
حالا هم بیا از قسمت ویژه و کنار بخشهای کرونایی که مشکلی ایجاد نمیکند، تو را عبور دهم تا دیگر نگویی سلامتی هم شد نعمت؟
زهره بشدت ترسیده بود، بیمارانی که از خود بیخود و در بین مرگ و زندگی دست و پا میزدند….
دختر بچههایی که زیر سرمها و لولههای اکسیژن، چهره معصومشان گم شده بود.
زهرا ادامه داد: خیلی از این مبتلایان آرزو دارند یک بار دیگر صدای فرزندشان را بشنوند و اعضای خانواده را ببینند، اینها دیگر به وسایل #آسایش نمیاندیشند بلکه به دنبال لحظهای #آرامشاند.
بله زهره خانم! دنیا خیلی بیارزشتر از آنی است که ما فکر میکنیم، باید تا سالم و زنده هستیم قدر همدیگر مخصوصا اطرافیان خود را بدانیم و… الان خودِ من چندین روز است به پدر و مادرم سر نزدم، خیلی دلم برایشان تنگ شده، حداقل همسرم را در محل کارم میبینم. زهره جون من هم مثل تو قبل از کرونا، همیشه غصه بچهدارنشدن را میخوردم و زندگی برایم هیچ معنایی نداشت ولی از موقعی که این بیماران را دیدم و درد و دلشان را شنیدم، فقط و فقط به #سلامتی فکر میکنم!
پرستار از منطقه ویژه عبور کرد و زهره را تحویل مادرش داد و رفت.
مادر مشغول پیدا کردن شماره آژانس بود که زهره در حالی که اشک شوق میریخت، رو به مادر گفت:
دست نگهدار مادر عزیزم! به آقا مرتضی زنگ زدم کمکم از راه میرسد….
فرم در حال بارگذاری ...