دمپختک با ترشی مخصوص |
لیلا کنار پنجره نشسته بود و به دور دستها خیره شده بود. زهرا خانم مادر لیلا بخوبی حالِ دخترش را درک میکرد، پس از هشت سال آغاز زندگی مشترک، نبودن یک همدم و نداشتن فرزند، زجرآور بود، هر چند که دوا و درمانها ادامه داشت ولی اینها چیزی از اندوه و ناراحتی لیلا، کم نمیکرد و مادر کاری جز دعا از دستش برنمیآمد.
پدر لیلا هم که کارمند بیمارستان بود و صبح زود میرفت و غروب به خانه میآمد و مادر رعایت حالِ خستهاش را مینمود و زیاد در مورد مشکل دخترشان با او حرفی نمیزد هرچند که پدر، خود همه افکار را از نگاه لیلای عزیزش میخواند و آرام و بیصدا رنج میبرد و غصه میخورد.
مادر،آرام سینی چای را روی میز گذاشت و روی تخت، کنار دخترش نشست و برای صدمین بار شروع به تکرار حرفهای همیشگی کرد:
ببین مادر! آسمون که به زمین نیامده، بالاخره هر آدمی در زندگی با یک مشکلی دست و پنجه نرم میکند ما که از دل آنها خبر نداریم!
همین پریسا، دختر همسایه رو نگاه کن! طفلی با دو تا بچه مثل دستهگل، سَرِ اختلافات بیمورد دربدر دنبال طلاق گرفتن است یا دختر عمویت مریم که، شوهر و تنها دخترش را در تصادف از دست داد. واقعا چهکاری از دستشون برمیآمد جز صبر کردن! یا بیچاره فرزانه هم دانشگاهیات، از روزی که به پسرعمویش جواب رد داد، آنقدر حرف و حدیث برایش درست کردند که حتی یک خواستگار هم دیگر برایش نیامد!
واقعا به نظر تو اینها مشکلات کوچکی هستند؟
لیلا با بیحوصلگی نگاهش را از روبرو برگرفت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود رو به مادر گفت:
ببین مادرِ من! بنا نیست هر که حاجتش برآورده شد، حتما به یکی از این بلاها گرفتار بشود، خیلیها هستند که هم بچه دارند و هم با خوبی و خوشی زندگی میکنند، نه طلاق گرفتند نه تصادف کردند…چه میدانم…اَههههه…خسته شدم از این همه توجیه….
مادر گفت ولی ما که از آینده آنها خبر نداریم، همین دختر حاج رضا همسایه بالایی که از زیبایی شُهره آفاق شده بود فقط با یک سانحه، بینائیاش را از دست نداد؟ و الان گوشهنشین نیست؟….
اصلا هر چه تو بگویی قبول! ولی این را هم بدان که با غصهخوردن و اشک و آه، فقط یک روحیه افسرده و بدبینی به زمین و زمان و نهایتا ناامیدی نصیبت میشود که خودش بزرگترین مصیبت است.
بزرگان ما از قدیم گفتهاند:
خدا گر ز حکمت ببندد دَری
به لطفش گشاید دَر بهتری
ناامیدی، آن هم درِ خانه خدا که مظهر رحمت و محبت است وهزاران بار از مادر، نسبت به بندگانش مهربانتر؟ واقعا از یک مسلمان بعید است.
لیلا که تا این لحظه به حرفهای مادر گوش میداد و اشک میریخت، تَه مانده چایش را سرکشید و پرسید:
یعنی شما فکر میکنی که خداوند از درد همه باخبر است و درمانش را هم میداند ولی باز هم حاجتمان را روا نمیکند؟
مادر با تعجب گفت:
نه عزیزم! گرفتاریهای زندگی گرچه به ظاهر تلخ و ناگوارند ولی همینها باعث روی آوردن و توجه ما به خداوند رحمان و رحیم است و موجب نجات ما از غفلتها میشود.
لیلا سوال کرد:
پس یا همه مردم حتی بندگان خوب خدا غافلند یا اینکه آن عدهای که چنین مشکلاتی ندارند، از مقربان درگاه حقند؟
مادر لیلا که از همصحبت شدن با دخترش راضی به نظر میرسید ادامه داد:
نه عزیزم! هیچیک درست نیست، دنیا محل آزمایش و امتحان است، حالا هر انسانی به تناسب شرایطش.
مهم نحوه برخورد ما با مصائب است که شخصیت و ایمان و بیایمانی ما را رقم میزند.
رنگ و روی لیلا کمی بازتر شد و لبخند تلخی زد و گفت:
چارهای نیست فعلا که باید حرص بخورم و صبر کنم.
مادر چیزی نگفت و استکانهای خالی چای را جمع کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
شب که پدر از محل کار به خانه آمد بسیار غمگین بود و با ناراحتی خریدهایش را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:
امروز اصلا روز کاریِ خوبی برای من نبود، چند روز قبل که اخبار گفت، یک ویروس آمده، امروز متاسفانه یک مادر و نوزاد، فوتی داشتیم! خیلی دلم به حال خانوادهشان سوخت بعد از ماهها انتظار….
لیلا مثل برق گرفتهها خشکش زد، خدای من! یعنی…آخه من فکر میکردم … خدایا من را ببخش…چقدر ناسپاسی کردم…خودت میدانی عمدی نبود…هیچوقت مثل الان به اهمیت سلامتی و زنده بودن فکر نکرده بودم…خدایا شکرت…سلامتی را از من و خانوادهام نگیر…
و
با صدای بلند فریاد زد:
مامان زهرا خیلی دوستت دارم…خدا را شکر که شما و… زنده و سالم هستید…راستی! شام امشب میهمان من…دمپختک با ترشی مخصوص…
فرم در حال بارگذاری ...