✍ آورده‌اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش جهت مطالعه و بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش

بیرون شد

و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود

تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت

که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان

و شاگردش گفت که می‌خواهد درب آسیاب

را ببندد

اگر می‌خواهید داخل بیائید همین الآن با من

داخل شوید چون من گوش‌هایم نمی‌شنود

و امشب هم باران می‌آید شما خیس می‌شوید

و نصف شب هم هر چقدر درب را بزنید

من نمی‌شنوم و شما باید زیر باران بمانید

ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را

قطع کرد و گفت مردک چه می‌گوئی؟

اینکه اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم حال حاضر دنیاست و طبق محاسبات ایشان امشب باران نمی‌آید

آسیابان گفت به هر حال من گفتم که گوش‌هایم نمی‌شنود و شب اگر شما درب را بزنید من متوجه نمی‌شوم

شب از نیمه گذشت، باران شدیدی شروع

به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش

هر چه بر درب آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد

تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد

و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت

سرما به خود می‌لرزند

هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو

از کجا می‌دانستی که دیشب باران می‌آید؟

آسیابان جواب داد من نمی‌دانستم

سگ من می‌داند!

شاگرد ابوریحان گفت آخر چگونه سگ

می‌داند که باران می‌آید؟

آسیابان گفت چون هر شبی که قرار است

باران بیاید سگ به داخل آسیاب می‌آید

تا خیس نشود!

ناگهان صدای ابوریحان بلند شد

و گفت خدایا آنقدر می‌دانم که می‌دانم

به اندازه یک سگ هنوز نمی‌دانم!

📚 حکایتهای معنوی

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1402-10-22] [ 05:01:00 ب.ظ ]