خاتون |
#تولیدی
#به_قلم_خودم
خاتون موهای سفیدش را که نشانه تحمل سالها درد و رنج بود، در آینه نیمه شکسته که یادگار همسر مرحومش حاج رضا در سفر مشهد بود، ور انداز کرد و با دستان لرزانش، روسری قهوه ای رنگ و رو رفته اش را مرتب نمود و رو به دوست صمیمی اش شوکت خانم که تخت کناری بود گفت :
میدانی امروز روز مادر است؟
درسته که دلِ خوشی از دستشون ندارم و مدتهاست که سراغی از من نگرفته اند ولی امروز حتما به یادمان هستند اصلا مگر ممکنه فرزند، مادرش را فراموش کند؟
از آن طرف:
سهیلا در حالی که خمیر کیک مخصوص را داخل فر می گذاشت با صدای بلند گفت:
فرناز! عزیز مامان!
وسایل هایت را جمع و جور کن! فردا با خاله منیر و ژاله جون عازم ویلای شمال هستیم، آخه بچه های دایی فرزاد زنگ زدند که ویلا را آماده کردند برای جشن روز مادر! تا یک کم متفاوت باشد و بیشتر خوش بگذرد!
صدای زنگ در بلند شد و مهیار با یک جعبه شیرینی و دسته گل وارد خانه شد و سهیلا در حالی که گلها را از پسرش می گرفت، با لبخند تشکر کرد و گفت:
وای عزیزم! چرا زحمت کشیدی ولی فردا روز مادر هست چرا امروز …!؟
مهیار در حالی که سعی می کرد روحیه مادرش را خراب نکند با لحن آرامی گفت: ولی مامان جان!
اینها برای شما نیست البته ببخشید برای شما هم کادو گرفتم اما اینها را برای خاتون گرفتم! یعنی واقعا بعد از مدتها دلتان برایش تنگ نشده؟
سهیلا که از شنیدن این جواب حسابی جا خورده بود با تندی و عصبانیت پرسید:
باز یک روز من و خاله ها خواستیم دور هم جمع شویم و خوش بگذرانیم، بابات ذهنت را از این مزخرفات پر کرد؟ آنها هم به اندازه خودشان خوشی کردند….
مهیار گفت:
اگر مادرِ خودتان هم زنده بودید همین را می گفتید؟
یادتان رفته خاتون! چند سال خانه و زندگی و بچه هاتون را اداره می کرد تا شما راحت سرِ کار بروید؟ بخدا منصفانه نیست!
سهیلا که حسابی حالش گرفته شده و اصلا انتظار چنین وضعیتی را نداشت، در حالی که دسته گل را روی میز رها می کرد طوری که همه بشنوند داد زد:
گفته باشم! من حوصله اینکه این روز را به خودم و دوستانم تلخ کنم و به سراغ پیرزنها و پیرمردهایی بروم که آفتاب لب بام هستند! اصلا ندارم…؟؟؟
مهیار با شنیدن این حرف، گفت:
من حوصله شمال رفتن ندارم، تصمیم خودم هم گرفته ام شما هر کاری دوست دارید انجام دهید.
روز مادر:
ببخشید آقا! آدرس خاتون محمدی را می خواستم شماره طبقه و اتاقشان لطفا …….
بی بی با دیدن نوه مهربانش در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود با دلخوری پرسید:
امسال هم مامان و بابا نیامدند؟ آخه چرا مگر من چه بدی در حقشان کرده ام؟ بخدا همین الآنم دوستشان دارم.
مهیار در حالی که دستانش را دور گردن مادر بزرگ حلقه کرده بود آرام در گوش مادر بزرگ گفت:
نگران نباش! گرفتارند قربان ماهت بروم.
هنوز این جمله کامل نشده تلفن همراه مهیار زنگ خورد و صدایی لرزان از آن طرف خط گفت:
بابا کجایی پسرم؟ من که شهرستان هستم قرار بود فردا از همین جا بروم ویلای شمال اما الان دایی جانت زنگ زد گویا تو مسیر، جاده لغزنده بوده و تصادف کردند فقط دعا کن مادرت …….
راستی! گفتی کنار خاتون هستی؟ بهش بگو تو رو خدا دعا کن دعای تو مستجابه ……..؟؟؟!!!
فرم در حال بارگذاری ...