عترت کتابدار مدرسه بود و خیلی به حرفه اش علاقه داشت و بقول خودش هیچ چیز به اندازه انس با کتاب، روحیه اش را شاد و سرزنده نمی کرد. اما آن روز که به خانه آمد، اصلا سرحال نبود با بی حوصلگی چادرش را به جالباسی زد و سلامی خشک و خالی به مادرش فهیمه خانم کرد و داخل اتاقش رفت.
مادر که از رفتار دخترش متوجه شده بود که مشکلی پیش آمده، چند لحظه ای او را تنها گذاشت تا در خلوت خود به آرامش برسد.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای هق هق گریه از داخل اتاق بلند شد. مادر سراسیمه خود را به عترت رساند و گفت:
دخترم! در مدرسه مشکلی پیش آمده؟ چرا ناراحتی؟ برای چه گریه می کنی؟
عترت در حالی که پهنای صورتش را اشک پوشانده بود، پرسید: مادر! من خیلی سنم بالاست؟ آخه بیشتر دوستانم ازدواج کردند ولی به من می گویند، برای ازدواج دیر شده باید زودتر اقدام می کردی! آخه چیکار باید می کردم؟
مادر، با ناراحتی و کمی شرمندگی جواب داد: تو تنها، مقصر نیستی، همه ما به نوعی مسبب این مشکلیم، من، پدرت، وضع فرهنگی جامعه، اما از همه مهمتر خودت مقصری!! صدای گریه عترت دوباره بلند شد و گفت: من؟ فهیمه خانم جواب داد بله عزیزم! تو، یادت هست هر چه خواستگار آمد یک عیب و ایرادی روی اون گذاشتی! همین پسرعمویت آقا محمود، چقدر در این خانه را زد و اصرار کرد ولی تو پاهاتو توی یک کفش کردی که الا و بلا می خواهم درس بخوانم، اون روز فقط بیست سال داشتی، بیست سال!
عترت گفت ولی مادر این بی انصافی است یادتونه، بعد از پسر عمو، دوست داداش علی آمد ولی شما و بابا تحقیق نکرده گفتید: ازدواج باید بر اساس اصالت و سنت بزرگترهایمان باشد نه دوست و رفیق بازی! و هر چه بیچاره داداشم قسم خورد که پسر متعهد وسربراه و اهل کار و زندگی هست به خرجتان نرفت که نرفت و بیچاره هنوز هم منتظر و سرگردان است؟!
مادر که گویا چیز مهمی یادش آمده باشد گفت ولی یادت هست آن روز که، پسر دائی ام به خواستگاریت آمده بود و هنوز درس نمی خواندی، یک ریز اصرار می کردی که باید مطابق سال تولدت مهریه بدهند و آنها هم رفتند و پشت سرشان هم نگاه نکردند!؟
عترت که از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، بشدت رنج می برد گفت:
مادر! تو رو خدا بس کن! نمی خواهم دیگر چیزی بشنوم.
فهیمه خانم هر چند که اشتباهاتی کرده بود اما حالا که وضع ناراحت کننده دخترش را می دید، تصمیم به جبران اشتباهش گرفت.
صبح روز بعد که عترت، خانه نبود مادرش با زهرا خانم که بزرگتر فامیل حساب می شد و محرم اسرار همه قوم و خویشان بود تماس گرفت و جریان را کامل تعریف کرد و او هم قول داد حتما راه چاره ای بیندیشد.
چند روز بعد که عترت مشغول مرتب کردن اتاقش بود، زنگ تلفن خانه به صدا درآمد و عترت این جملات را شنید که:
تشریف بیاورید! منزل خودتان است! ما که غریبه نیستیم، ما از زهرا خانم خیلی تعریف شما را شنیدیم انشاءالله که خیره….!!!!