وقتی کد قرمز بلند و رسا اعلام شد، تختها پشتبند هم میرفتند توی بخشهای مختلف. یکی پنجاه درصد سوختگی، یکی قطع دست، سومی ترکش توی چشمش. به بعضیها اصلا نگاه نمیکردم، دلش را نداشتم.
صدای نالهها قطع نمیشد. پرستارها مثل ارواح سرگردان از این اتاق به آن اتاق میرفتند و به مجروحان جدید میرسیدند. شانس آوردم زودتر آمدم داخل، وگرنه پشت نیروهای امنیتی گیر میکردم و میماندم بیرون. گوشهای ایستاده بودم، مبادا کسی گیر بدهد و بگوید هری…
نظرم به یکی جلب شد. دکتری میانسال، با موهایی سفید و یکدست. چشمهایش دقیق بیمارها را زیر نظر میگرفتند. آرامش از چهرهاش میچکید. نمیدوید. حتی سریعتر از حد معمول هم قدم بر نمیداشت. هر گامش، سرشار از طمانینه بود و استوار. وقتی بقیهی پزشکان و پرستاران از شدت عجله تند تند حرف میزدند یا کلمات توی دهانشان نمیچرخید، آرام و بی تکلف گوش میداد و نکاتی را اصلاح میکرد. داشت حرصم را در میآورد. وسط این بلبشو انگار آمده بود پارک، دریغ از ذرهای دستپاچگی.
یکی از پرستارها گوشهای ایستاده بود. سعی میکرد از هر جرعه لیوان آبش برای تازه کردن نفس استفاده کند. آرام نزدیک شدم. سلام علیکی کردم و پرسیدم: «اون دکتر خونسرده رو میشناسین؟!»
سربالا آورد: «اونی که الان کنار تخت نزدیک راهرو وایساده؟ رئیس بیمارستانه. برات عجیبه آروم بودنش؟!»
با سر تایید کردم.
جرعهی بعدی را خورد: «جراح پلاستیکه. زمان جنگ توی بیمارستان صحرایی بوده، بدترین و ترسناکترین قسمتش. روزی چند تا چند تا سوختگی بالای ۷۰ درصد و صورت لتوپار میاومده زیر دستش. اینا برای ما سخته، برای رئیس خاطرست.
لیوانش را انداخت توی سطل و رفت به کارهایش برسد. من ماندم، خیره به صورتی که خم به ابروهایش نمیافتاد…
#کربلای_کرمان
✍️ #محمد_حیدری