نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







اردیبهشت 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  زیارت مجازی! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

یا امام رضا‌!
امروز از همین راه دور حلقه دلم را به پنجره فولاد، گره می‌زنم. هر چند که در قلبم، عشق تو چون نگینی می‌درخشد اما، ژرفای وجودم را غبار خودخواهی‌ها و حسد و بخل و کینه و گناه، فرا گرفته و برای رهایی چاره‌ای جز توسل به آستان تو که باب الحوائجی! نیست.

یا علی‌‌ابن‌موسی‌الرضا!
آرزوهای این دل دلبسته به نظر لطف و رحمتت، کم نیست و امید آن دارم که از دلم میل به گناه و نافرمانی و خودبینی، بزدایی و به جای آن نور امید و بخشش و خیرخواهی، و محبت خدا و بندگان خوبش را، متبلور کنی!

مولای من!
امروزه که جای جای روح و جسمم، از تازیانه‌های افسار گسیخته شبهات و شک و تردیدها و بدعت‌ها و نوظهورهای متحجر به اسم آزادی و حقوق و تمدن، مجروح و مهجور گشته است تنها راه رهایی از آن را، تمسک به آستان تو می‌دانم که امام معصوم و ولی من و کشتی نجاتی!

فرقی نمی‌کند حسین باشی یا رضا یا مهدی فاطمه (سلام‌الله‌علیهم)، اما آنچه یکسان است هدف شماست که، نجات انسان‌های غرق شده در آمال دنیا و عوام‌فریبی‌ها و کجروی‌هاست!

چه می‌گویم؟
مگر نیامده بودم برای اینکه حاجاتم را بگیرم و به حال خوبی برسم؟ و مگر نه اینکه رسم شما آقا جان! میهمان نوازی و بنده‌پروری است؟ چرا یادم رفت حوائج دنیایی‌ام را به زبان بیاورم؟ چرا امسال این همه! معنوی شده و از قلب عاشق و دل لاحق، دم زدم؟

شاید دلیلش این باشد که بلایا و حوادث، روح و جسم آدمی را جلا می‌دهند و غبار از دیده حقیقت‌بین، برمی‌گیرند آنگونه که حرم و صحن و سرایت را غبار روبی می‌کنند که این، نه غبار که، توتیای چشم است و شفا و علاج هر دردی!
امسال، شفایم را در رهایی از بند اسارت خواهش‌ها می‌بینم!

اصلا مولای من!
تو خوب می‌دانی که تا، رها و آزاد نشوم مرا نصیبی از لذت عبادت و شوق زیارت نیست حتی اگر،‌ تمام هستی و عالَم را به من ببخشند چرا که گویی! برده‌ای هستم کر و کور و لال! در میان باغی از بهشت که نه می‌شنود و نه می‌بیند و … و چنین انسانی را چه حظ و بهره‌ای است از آن همه نعمت!؟

بارالها!
به حق مولایم، علی‌ابن‌موسی‌الرضا (سلام‌الله‌علیه)، در این عید رضوی و از برکت همین حلقه‌های عصمت و رحمت، روح و قلبی شاکر و وفادار به تعهد ولایت، عطا کن و چشم و دلم را از خشونت گناه، بزدای و جسم و جانم را در چشمه زلال عطر حرم مطهر و گلاب ناب توجه و لطفش، بشوی!

و حال! که مرا با نظر خاصه خود، لایق زیارت و عاشقی دانستی و به حریم معنوی‌ات راه دادی! دست گدایی ام را برای رفع همه حوائج دنیوی و آخرتی خود و دوستانم، به سوی میهمانخانه سراسر محبت و بنده‌نوازی‌ات، می‌گشایم و با دلی با نشاط و پرامید، همه خواسته‌هایم را از تو طلب می‌کنم که اینجا باب الحوائج است و بنده را جز به مولای خود، حاجت به غیر نیست.

ربنا آتنا فی‌الدنیا حسنة و فی‌الآخرة حسنة… بحق آقا علی‌ابن‌موسی‌الرضا (علیه‌السلام)

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1399-04-13] [ 07:12:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  یا طبیب من لا طبیب له ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

از شدت درد به خود می‌پیچید. سرفه‌های پی‌در پی امانش نمی‌داد. از همه بدتر موج افکار منفی بود که روح و روانش را آزار می‌داد.

چند روزی می‌شد که در بخش خاکستری بستری شده و اگر رسیدگی دلسوزانه و امید بخشی‌های پرستاران و طلاب مهربان و پرتلاش نبود، تا الآن با این شدت بیماری، خدا می‌داند چه بلایی دامنگیرش شده بود.

خستگی در سراسر وجودش موج می‌زد و با خدای خود نجوا می‌کرد:
بارالها‌! به حق عظمت چهارده معصوم، سایه این بلا را از سرمان رفع کن‌!

اشک از چشمانش جاری شد، به یاد نذر هر ساله‌اش در روز ولادت امام هشتم افتاد، آن لحظه‌ای که با بی‌بی محترم و همسرش و بچه‌ها، به سوی مشهد الرضا (علیه‌السلام) حرکت می‌کردند و تا دم سقا‌خانه مرتبا بی‌بی گوشه چارقدش را می‌پایید مبادا پول گوسفندی که از زمان تولد تنها پسرش، آن را نذر امام کرده بود، گم کند.

حاج رضا که بقول بی‌بی ، هدیه امام رئوف بود تنها فرزند محترم خانم بود و قبل از او چند پسر و دختر آورده بود که عمرشان به دنیا نبود و از همان روز نذر بی‌بی برای تنها عزیزش، کنار گذاشتن پول در طول سال برای قربانی روز عید، آن هم در خود خراسان بود.

اشک‌های بی‌امان حاج رضا که حالا تبدیل به ناله شده بود پرسنل و سایر بیماران را متوجه خود و منقلب کرد گویی، همین‌جا و روی تخت بیمارستان، تبدیل شده بود به یکی از صحن‌ها و این بیماران دلشکسته کبوتران زخم خورده حرمش!

دل خستگان بخش خاکستری، اکنون میهمان صحن و سرای مزین به نور شفا ومحبت امام شده و زمزم سقاخانه را از دستان پربرکت امام، نوش جان می‌کردند و جان تازه‌ای می‌گرفتند.

حاج رضا که حالا چهره‌اش آرامش و امید خاصی را نوید می‌داد، با خود گفت:

عجب زیارتی شد آقا! شنیده بودم که زیارت شما دور و نزدیک ندارد اما تا این حد را باور نکرده بودم.

با دستانش زنگ کنار تخت را به صدا درآورد. با زحمت، چند کلمه‌ای به مدیر بخش گفت و…..
صدای زنگ تلفن، همه را نگران کرد و فورا بی‌بی گوشی را برداشت‌…‌ بله چشم! حتما‌!
حاج رضا سفارش کرده بود پول نذری امسال را صرف بیمارستان امام رضا (علیه‌السلام) کنند….

یا وجیهاً عند الله إشفع لنا عند الله

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1399-04-12] [ 07:11:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  جانبازیِ ماندگار ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#دست_خدا

#ششم_تیر

#جانبازی_و_سرافرازی

دستان تو در دست خدایی است که قهار و حکیم است و، جبار و رحیم است و، صبار و علیم است.

چه زیبا فرمود سیدالساجدین زین العابدین (علیه السلام) که خدایا شکر که دشمنان ما را احمق قرار داده ای!

واقعا اوج حماقت و کوردلی معاندان انقلاب در دهه شصت را بخوبی می توان از نحوه عملکرد نابخردانه شان فهمید که، یاران صدیق انقلاب را با توطئه های کور خود نشانه دار و ابدی کردند.
عزیزانی همچون شهید بهشتی، شهید رجائی و باهنر و امثالهم را که خون غیرت انقلابی در رگهایشان موج می زد را، به عنوان تابلویی ماندگار از عشق و عمل و اخلاص به ولایت حقیقی فقیه، بر آستان دروازه تمدن اسلامی ایران عزیز ماندگار کردند.
و در این جریان اسلام ستیزی، آنجا که خباثت های پنهان و آشکارشان به شهادت عاشقان و مریدان انقلاب و ولایت ختم نشد، گوهرهای گرانبهایی که جانبازیشان حکمت و مصلحت خداوند بود مانند مقام معظم رهبری، برای انجام رسالتی سنگین تر یعنی رهبری امت جهانی اسلام، به حیات پرافتخار و با عزت و عظمت خویش ادامه داده و با کسب مدال جانبازی، شجاعت و مظلومیت خود را برای نسل نو به نمایش گذاشته و از طرفی این نشان افتخار و برگ زرین به منزله همدردی و همنوایی با قشر ایثارگر جامعه، حکایت دیگری از راز مقاومت و پایداری و ایستادگی این مجاهد بی نظیر است.
و چه ابلهانه، منافقان و خناثان کوردل، همانگونه که گلهای سرخ انقلاب را پرپر کردند، پرونده رسوایی و بی اعتباری عده ای به ظاهر انقلابی را نیز ماندگار کردند، آنانی که در این خط خونین انقلاب حتی خاری به پایشان نرفت و عاقبت و سرانجام زندگیشان، اندیشه و نفاقشان را برملا ساخت.

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1399-04-07] [ 03:51:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  سومین حرم ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#ششم_ذیقعده

#سالروز_بزرگداشت_شاهچراغ

ایران به وجود قم و شیراز و خراسان
خود حکم حرم دارد و بین الحرمین است

ای آشنای غریب! سلام و درود خدا بر تو باد که، گرچه در تاریخ ولادت گمنامی اما تعهدت به ولایت پذیری برادر و مولای گرامیت آقا علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) تو را، شهره شهیری نموده که دلدادگان کوی تو به حرمت قداست و تقوا، و کرامت و سیادتت از دور و نزدیک، مشتاقانه چون کبوتری عاشق! خود را به بارگاه و ضریح مطهرت می رسانند و عارفانه نجوا می کنند و اجابت می طلبند.

سلام بر تو! که از نسل امامی و در خط امام. آن زمان که مردم به گمان ولی بودن، گرد وجودت حلقه زدند اما تو رسم امانت را بجا آوردی و بیعت خود را از مردم برداشتی و فرمودی که:
“من خود در بیعت برادرم علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) می باشم و بدانید که بعد از پدرم (موسی ابن جعفر علیه السلام)، علی، امام و خلیفه بحق و ولی خداست و از جانب خدا و رسول بر من و شما فرض و واجب است که، امر آن بزرگوار را اطاعت کنیم و به هر چه امر فرماید گردن نهیم.”

و به دنبال همین عقیده و ایمان بود که از مدینه و حجاز بار هجرت و جهاد را به دوش گرفته و با دهها امام زاده از نسل امامان پاک و به همراهی شیعیان برای یاری برادر و مولائی که ولایتعهدی اجباری مامون را چون جام زهر نوشیده بود، راهی دیار طوس شدید.
اما از آنجا که ولایت پذیری از ازل، با شیطان صفتی ها و کبر و منیت ها، در تضاد بوده، جاسوسان مامون برای اینکه دست تمسک و یاری شما به امامتان نرسد، با تزویر و خدعه و در نقاب دین پذیری ولی به کام دین گریزی و اغفال و فریب و تطمیع و تهدید مردم، عرصه را بر شما و یارانتان تنگ کردند و در حوالی شیراز که معبری به سمت خورشید هدایت یعنی امام هشتم بود، بساط جنگ و کارزار را برپا نموده و تو را که علمدار قافله شیعیان به سمت قبله آمالشان بودی، به شهادت رساندند.
یا احمد ابن موسی الکاظم!
هر چند که مانند سقای کربلا:
دست تو خورد به آبی که نصیب تو نشد!
اما:
شاه خراسان چنین دعایت نمود که:
همچنان که حق را پنهان و ضایع نگذاشتی، خداوند دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد!
و چه زیبا این دعا به اجابت رسید و پس از قرنها غربت و بی نشانی، مرقد و بارگاه و محل شهادتت را به واسطه نور متصاعد از آن، یافتند و همین امر تو را ملقب به شاه چراغ کرد.
ای امام زاده ای که، از نسل امام و برادر امامی!
امروز گنبد و بارگاه تو در “سومین حرم اهل بیت” زیارتگاه وملجا هزاران عاشق و دلباخته ای است که بپاس مجاهدتها و مبارزات تو و یارانت با ظلم و ستم بنی عباس، و به یمن و برکت دعای آقا علی ابن موسی الرضا (علیه السلام)، عایدت گشته و مانند زمزم و آب حیاتی، جان و تن خسته دلان را سیراب می کند.
درود خدا بر تو که با قدم و قیام و قعودت در این شهر مصفا به عطر ولایت و نسل امامت، علیرغم میل باطنی مرده پرستان و غربگراها، که به خیال خام خود این حرم را جولانگاه پستی ها و رذالتهای خود می پنداشتند، تاج افتخار و همای سعادت را بر سردر قرآنی شهر نهادی و مردم شهید پرور و مومن این دیار همیشه سبز و ادیب پرور را به معرفت و عزت و ایمان، سربلند نمودی!

پ.ن. روز ششم ذیقعده به عنوان روز تجلیل و بزرگداشت شاهچراغ نامگذاری شده است.
پ.ن.
بیت ابتدای متن: شکیبا غفاریان

موضوعات: بدون موضوع
 [ 03:20:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  اگر خدا بخواهد می‌شود ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#الگوی_دختران

لیلا با دلخوری گفت:
لطفا بس کنید مادر جان!
خسته شدم از درس و بحث و حدیث و آیه شنیدن! کو؟ کجاست؟ پس چرا الآن زندگی‌ام اینطوری هست؟ نه ازدواجی و همسری، نه خانه و زندگی، آخه به چه دلم را خوش کنم؟

فقط من را تشویق به علم‌آموزی و حوزه و دانشگاه رفتن و مقید به چادری بودن کردید! یک نگاه به زندگی پر‌رونق دختران اطراف من بیندازید، سن‌شان از من کمتر هست ولی، برو بیایی دارند که نگو!
شوهر مطیع ندارند که دارند! خانه و ماشین مدل بالا و جهیزیه آنچنانی و… حالا باز شما بگو عاقبت بخیری در دین و دیانت است، اینها که اصلا الفبای حجاب هم نمی‌دانند چه هست، وضعشان خیلی از من بهتر است.

معصومه خانم مادر لیلا که خیلی تا اینجای بحث صبر کرده بود، نخ و سوزن را زمین گذاشت و رو به دخترش گفت:
کفر نگو! خدا را خوش نمی‌آید مادر که ناشکری کنیم، الحمدلله همین که سالم هستی و یک خانواده با‌‌‌ایمان و پدر حلال‌خور داری، خودش نعمت بزرگی هست.
خوب بود مثل رعنا دختر عمه‌ات، برای یک کلاهبردار و دروغگو عقدت می‌کرد و خانه و زندگی‌ات را پر از حق‌الناس و مال حرام می‌کرد، یا مثل پریسا دختر همسایه بغلی با یک خارج رفته بی قید و بند و رفیق باز ازدواج می‌کردی؟
اگر منظورت از زندگی بهتر اینها هستند که من جایگاه تو را خیلی بیشتر دوست دارم!

هنوز حرفهای مادر تمام نشده بود که لیلا گفت: حیف این همه زحمت و تلاش! مردم این دوره عقلشان به چشمشان هست، با وجود اینکه هم حوزه و هم دانشگاه خواندم و آشپزی و خیاطی هم بلدم، هر خواستگاری آمد تا، قد کوتاهم را دید، فورا منصرف شد!

معصومه خانم در حالی که سعی می‌کرد دخترش را از ناامیدی و دلهره‌ها و افکار شیطانی، رها سازد با آرامش خاصی گفت:

لیلا جان! آنهایی که تو را با این همه مهربانی و سیرت زیبا ندیدند و نخواستند، عیب از تو نیست دخترم! آنها لایق تو نبودند، باید با همان دخترهای خیابان گرد، ازدواج می‌کردند و نتیجه تلخش را هم می‌دیدند که الآن حال و روز و بدبختی‌هایشان را می‌بینی!
مگر این حدیث را نشنیده‌ای که،
اگر مردی بخاطر زیبایی با زنی ازدواج کند خیری در او نمی‌بیند و اگر به دلیل پول و مال دنیا، همسری انتخاب کند، خداوند کار او را به همان مال و منال دنیایی واگذار می‌کند

دخترم! ما حق نداریم از رحمت خداوند مایوس و ناامید باشیم زیرا خودش فرموده که رزق دختران با من است و وعده خدا تخلفی ندارد اما به شرط اینکه تو هم، به وعده‌های الهی ایمان و اعتقاد قلبی داشته باشی!
گرچه باور این حرفها برای لیلا کمی سنگین بود اما، آرام‌تر از قبل پاسخ داد:
نمی‌دانم مادر جان! شاید هم من اشتباه فکر می‌کنم.
مدتها گذشت تا اینکه یکروز، نرجس دوست صمیمی لیلا، پیام داد که عصری با مادرش برای کار خیری به منزل آنها می‌آیند.
بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی بود و لیلا ظرف خنک هندوانه را روی میز گذاشت و کنار نرجس نشست. آن طرف هم مادر نرجس با معصومه خانم، حسابی گرم گفتگو بودند تا اینکه عصمت خانم رو به لیلا کرد و گفت:
مادر جان! الهی دورت بگردم! مگر اینکه تو بتوانی گره بسته زندگی ما را باز کنی، لیلا با تعجب پرسید: من؟!

مادر نرجس ادامه داد: والا چی بگم، از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان! پسرم مهدی سنش از سی هم بالاتر هست ولی اسم هر دختری می‌آورم، در جوابم میگوید:
همسر آینده من باید درس خوانده و محجبه باشد و اهل زندگی.
لیلا گفت:
ولی خب! این چه ربطی به من دارد؟ و عصمت خانم با لبخندی جواب داد: ببین دخترم! خداوند هزار جور مخلوق دارد و فقط خودش حکمت هر کاری را می‌داند، این آقا مهدی ما، قدش کوتاه است و می‌گوید با دختر بلند قدتر از خودم ازدواج نمی‌کنم، تا اینکه از همه جا رانده و درمانده، آن روز نرجس آدرس و مشخصات شما را به برادرش داد و ندیده، بله را گفت!

راستی لیلا جان! پسرم مهندسی کامپیوتر خوانده و الآن هم در دفتر حوزه علمیه شهر خودمان مشغول به کار هست، پسر عاقل و سربراهی هست و اهل قناعت و چون هنگام تحصیل نزد عمویش کار فنی‌ می‌کرد، همان موقع که خانه ارزان بود یک آپارتمان نقلی برای خودش خرید، جمع و جوره ولی برای اول زندگی بد نیست، ضمنا شنیدم شما هم اخیرا در دفتر حوزه خواهران مشغول شدید، پسرم خیلی خوشحال هست که ما چنین دختری را برایش انتخاب کرده‌ایم.
و رو به معصومه خانم کرد و گفت:
من که همه اینها را از برکت دعا و خدمت به امام عصر (علیه‌السلام) می‌دانم!
انشاءالله دفعه بعدی با خانواده و آقا مهدی و گل و شیرینی می‌آییم خدمت تان! فقط خدا کند عروس خانم، نه نگوید که ما، دختر دیگری با این همه خوبی و هنرمندی و باایمان و حیا سراغ نداریم!
نرجس در حالی که از خوشحالی و شرم نمی‌دانست چه بگوید گفت:
هر چه خدا بخواهد همان خیر است.

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1399-04-03] [ 08:52:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت