مردی بود که در نخستین روز وصلت، سفرهای گسترد و مادرش و عروس نوآمدهاش را بر آن فرا خواند. آنگاه که طعام رسید، سهم پرمهر و نگاه پرمحبت خویش را نثار همسر کرد و پارهای اندک، بیتوجه و بیکلام، به مادر خویش داد.
عروس، زنی بود حکیم و شریفسرشت؛ با نگاهی ژرف و دلآگاه، لب به سخن گشود و گفت:
«مرا طلاق ده، همین اکنون!»
مرد، شگفتزده و پریشان، به پایش افتاد و با التماس پرسید:
— چرا؟
گفت:
«از نسلی که در نخستین روز زندگیاش، مادر را چنین خار میدارد، فرزندی نمیخواهم! مبادا روزی که فرزند من، مرا چنین خوار دارد… چرا که نَسَب و نهاد، خود را نشان میدهد، و آنچه بکاری، روزی خواهی چید.»
و آن زن، از او جدا شد…
روزگار گذشت…
خداوند او را به شویی نیکو بهرهمند ساخت؛ مردی که بر مادر چون گوهر مینگریست.
ثمرهی این پیوند، فرزندانی نیکسیرت و پرعاطفه بود.
روزی، بانوی سالخورده در هودجی بر شتر، بر سفر بود، و فرزندان گرداگردش، سایهوار از او پاسداری میکردند.
در میانهی راه، کاروانی را دیدند و مردی کهنسال، با پای برهنه، خسته و بییار، پشت سر آن کاروان، گام میزد.
به فرزندانش گفت:
«آن مرد را نزد من آورید.»
آورَندَش… نگاهی به چهرهاش کرد و گفت:
«مرا میشناسی؟»
— نه، نشناختم.
گفت:
«من همان زنم… که در نخستین روز زندگیات گفتم: العرق دساس… خوی و نهاد، در رگ میدود…»
نگاه کن، اینان پسران مناند؛ بار من بر دوش میکشند، سایهام را میبوسند.
و تو؟ چه شد فرزندانت؟
به آنکه بر مادرش جفا کند، همین جزا خواهد رسید…
سپس رو به فرزندانش کرد و گفت:
«از او مراقبت کنید، که این کار، نزد خداوند گرانقدر است…»
¦↫ ای زن، بدان… و ای مرد، بیندیش…
چنان که باشی، چنان شوی.
اگر امروز دل مادری را شکستی، فردا روزی، دلِ تو نیز خواهد شکست.
مهربانی با مادر، مایهی برکت است…
زن باش و تکیهگاه شوهرت در نیکی به مادرش…
و تو، مرد باش و یار همسرت در خدمت به مادرش…
که دنیا گذراست، و پاداش هر عمل، نزد خداوند پابرجاست.