#تولیدی
#به_قلم_خودم
#طنز #نما
#زنگ #انشا
موضوع انشای من، مرور دفتر خاطرات زندگی است …..
ما آن روزها که درس میخواندیم، تحصیل نمیکردیم یعنی نه تنها چیزی به معلوماتمان اضافه نمیشد بلکه روزبروز بر مجهولات ذهنی ما افزوده میگشت ……
هر چه از استاد! سوال میکردیم بجای اینکه ارشاد شویم، دلشاد میشدیم یعنی چه؟
یعنی یک جورایی سَرخوش بودیم و دلمان شاد به سور و بساطی که دور خود چیده بودیم ولی توجهی به غذای روحی خود نداشتیم و فقط در بخش مراقبتهای جسمی فعال بودیم و اینطور بود که اینطوری شدیم یعنی:
یک الکی خوش ذهن تعطیل!
اِیییییییییییی روزگاررررررررر!
اگر همان دوران محصلی را به دوران مُوَثِّری تبدیل کرده بودیم شاید کارمان به عذرخواهیهای مسخره و خندهآور کشیده نمیشد……
آخر!
ما، چه میدانستیم که عاقبت تن پروری و بیتوجهی به مغز و اعصاب، این همه آبرو ریزی و دنگ و فنگ دارد ……
به ما گفتند:
بگو الف! ما هم گفتیم، خبر نداشتیم که باید تا یا هم باهاشون بریم …..
آخیییییییی! جهالت کجایی که یادت بخیر 😅 😅 😅 😅 😅 ای کاش فقط یک ذره بجای توجه به این نوش و نیش، به مشق شبمان اهمیت داده بودیم!
ببینید! ما از اول فکر میکردیم اگر بار تکلیفمان را روی دوش این و آن بیندازیم قضیه حل میشود …….
چه میفهمیدیم که دفاع مقدس و انرژی هستهای و هسته مقاومت و مقاومت منطقه مزاحم کار ما که نیست هیچ، تازه باید ما در همین راستای موازی با افق دیدمان، تلاش و همکاری هم میکردیم ……
یکی از این بالا دستیهای خودمانی! به ما نگفت:
مواظب باش پسرک! پا رو خرده شیشه نگذاری که بدجوری حالت گرفته میشود ….
اصلا ما چشممان آنقدر کم سو! شده که موشک تو هوا نمیدیدیم چه برسد به خرده شیشه روی زمین آنهم درست جلوی پاهایمان!
ولی حیییییییففففففففف!
گذشت دیگه!
دفتر خاطرات ما پر شده از عکسهای تفریحی و تشریحی و تلویحی و تزریقی!!! و ……
ما هر وقت در آینه آینده خودمان نگاه میکردیم تنها، پشت سرمان یک مشت تصاویر کج و مووج میدیدیم که با انگشت اشاره ما را به صاف و راست کردن چهره مبارک امر مینمودند و در حالی که مثل عکسهای علامت سکوت بیمارستانها به ما هشدار میدادند ما هم از خدا خواسته، آینه و آینده را کنار میزدیم و حالا همین آینهها شدهاند خرده شیشههای جلو راهمان …… البته هر جا قدم مبارک می نهییم یک تکه از این آینههای چهرهنما، سد راهمان میشود و خاطرات تلخ گذشته و آینده را به رخمان می کشد……
ای کااااااااش از همان روز اول به حرفها و نصیحتهای آقاجون! گوش داده بودیم و اینقدر سرمان را با اسباب بازیهای پر زرق و برق این ور و آن ور، چشم ندوخته بودیم و به همان زندگی محلی خودمان قانع بودیم ……