ضریح بی پناهان | ... | |
سرگردان و آشفته بود، معصومه با پاهای برهنه از این صحن به آن صحن و از این رواق به رواقی دیگر می رفت. گاهی زل می زد به گنبد طلایی آقا و امام مهربانش و می گفت: مولای من! یا امام رضا! هر بار که به زیارت تان می آمدم، گرهی از کارم گشوده می شد اما، این بار فرق می کند ارباب! دکترها جوابم کرده اند، همه درهای امیدواری به رویم بسته شده، اما نمی دانم چرا اینجا هستم؟ آخر، هر دفعه که میهمان تان بودم، محال بود دست خالی برگردم ولی…. باران اشک، امانش نمی داد و بی اختیار می گریست و امام رئوف را صدا می زد. بعید می دانست مشکلش حل شود زیرا، به مراکز درمانی بیشتر شهرها رفته بود و با صرف هزینه زیاد، دست خالی و ناامید بازگشته بود اما: یکی درد و یکی درمان پسندد مدتی گذشت! از آن زیارت به بعد، آرامتر بود، یکروز که سردرد نسبتا شدیدی داشت، مجبور شد به پزشک مراجعه کند، خانم دکتر پس از بررسی اولیه و کنترل فشار و ضربان قلب رو به معصومه کرد و گفت: من که عمری به ضریح تو پناه آوردم
[چهارشنبه 1399-07-23] [ 09:12:00 ب.ظ ]
لینک ثابت ![]() سلام به خواهر عزیز و بامعرفت 1399/07/24 @ 21:51
|