بخش خاکستری |
از شدت درد به خود میپیچید. سرفههای پیدر پی امانش نمیداد. از همه بدتر موج افکار منفی بود که روح و روانش را آزار میداد.
چند روزی میشد که در بخش خاکستری بستری شده و اگر رسیدگی دلسوزانه و امید بخشیهای پرستاران و طلاب مهربان و پرتلاش نبود، تا الآن با این شدت بیماری، خدا میداند چه بلایی دامنگیرش شده بود.
خستگی در سراسر وجودش موج میزد و با خدای خود نجوا میکرد:
بارالها! به حق عظمت چهارده معصوم، سایه این بلا را از سرمان رفع کن!
اشک از چشمانش جاری شد، به یاد نذر هر سالهاش در روز ولادت امام هشتم افتاد، آن لحظهای که با بیبی محترم و همسرش و بچهها، به سوی مشهد الرضا (علیهالسلام) حرکت میکردند و تا دم سقاخانه مرتبا بیبی گوشه چارقدش را میپایید مبادا پول گوسفندی که از زمان تولد تنها پسرش، آن را نذر امام کرده بود، گم کند.
حاج رضا که بقول بیبی ، هدیه امام رئوف بود تنها فرزند محترم خانم بود و قبل از او چند پسر و دختر آورده بود که عمرشان به دنیا نبود و از همان روز نذر بیبی برای تنها عزیزش، کنار گذاشتن پول در طول سال برای قربانی روز عید، آن هم در خود خراسان بود.
اشکهای بیامان حاج رضا که حالا تبدیل به ناله شده بود پرسنل و سایر بیماران را متوجه خود و منقلب کرد گویی، همینجا و روی تخت بیمارستان، تبدیل شده بود به یکی از صحنها و این بیماران دلشکسته کبوتران زخم خورده حرمش!
دل خستگان بخش خاکستری، اکنون میهمان صحن و سرای مزین به نور شفا ومحبت امام شده و زمزم سقاخانه را از دستان پربرکت امام، نوش جان میکردند و جان تازهای میگرفتند.
حاج رضا که حالا چهرهاش آرامش و امید خاصی را نوید میداد، با خود گفت:
عجب زیارتی شد آقا! شنیده بودم که زیارت شما دور و نزدیک ندارد اما تا این حد را باور نکرده بودم.
با دستانش زنگ کنار تخت را به صدا درآورد. با زحمت، چند کلمهای به مدیر بخش گفت و…..
صدای زنگ تلفن، همه را نگران کرد و فورا بیبی گوشی را برداشت… بله چشم! حتما!
حاج رضا سفارش کرده بود پول نذری امسال را صرف بیمارستان امام رضا (علیهالسلام) کنند….
یا وجیهاً عند الله إشفع لنا عند الله
فرم در حال بارگذاری ...