نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  متن پیام رهبر معظم انقلاب در پی شهادت جمعی از زائران مزار شهید سلیمانی ...

♨️ متن پیام رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درپی شهادت جمعی از زائران مزار شهید سلیمانی

بسم الله الرّحمن الرّحیم

دشمنان شرور و جنایتکار ملت ایران،‌ بار دیگر فاجعه آفریدند و جمع زیادی از مردم عزیز را در کرمان و در فضای معطّر مزار شهیدان، به شهادت رساندند.

ملت ایران عزادار شد و خانواده‌های زیادی در سوگ جگر گوشگان و عزیزان خود غرق ماتم شدند. جنایتکاران سنگدل نتوانستند عشق و شوق مردم به زیارت مرقد سردار بزرگشان شهید قاسم سلیمانی را تحمل کنند. بدانند که سربازانِ راه روشن سلیمانی هم رذالت و جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد. چه دستهای آلوده به خون بیگناهان و چه مغزهای مفسد و شرارت‌زا که آنان را به این گمراهی کشانده‌اند، از هم اکنون آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود. بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله.

اینجانب در عزای خانواده‌های مصیبت دیده با آنان همدل وهمراهم و صبر و تسلّای آنان را از خداوند متعال مسألت میکنم. روح مطهر شهیدان انشاءالله میهمان بانوی دو عالم و مادر شهیدان حضرت صدیقه‌ی طاهره سلام الله علیها است. با مجروحان حادثه همدردی میکنم و شفای آنان را از درگاه الهی خواستارم.

سیّدعلی خامنه‌ای

۱۳/۱۰/۱۴۰۲

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1402-10-13] [ 08:32:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  آیا تر و خشک با هم می‌سوزند؟ ...

✍ عالِم بزرگواری از قول استادش می فرمود:

 اینکه می گویند :«آتش که بیاید ترو خشک با هم می سوزد» درست نیست. چرا که چوب تر اول مدتی کنار چوب خشک می ماند و خشک می شود و بعد می سوزد. در یک شهری که عده ای به گناه مشغول هستند اگر خوبان نهی از منکر نکنند مومنین هم مثل فاسقین می شوند و عذاب که بیاید هر دو را می گیرد.

چنانکه پیامبر(صل الله علیه و آله و سلم) فرمود: خداوند همه مردم را بخاطر عمل عده ای خاص (کم) عذاب نمی کند. مگر اینکه گناه را پشت (گوششان) بیاندازند و بتوانند نهی از منکر کنند و نکنند پس وقتی اینگونه شد خدا همه را عذاب می کند…

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:50:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  نترسید!!! ...

#تولیدی 

#به_قلم_خودم

 شهادت پیروزمندانه و در عین حال مظلومانه حاج قاسم ثابت کرد که اگر در مقابل استبداد آمریکایی و کودک کشی صهیونیست و وحشی گری داعشی! حتی یک سرباز ولایت هم که عملا پایبند ارزش‌های جمهوری اسلامی باشد! قطعا می‌تواند آن به اصطلاح مدعیان انسان بودن را شکست دهد، چگونه؟

 زیرا مومن کالجبل الراسخ است و اگر روزی «هزار ضربه!» هم بر آن وارد شود، ذره ای سستی و کاستی در آن راه نمی یابد و این اثر خون شهید است چرا که:

 خون شهید بر زمین نمی ریزد و هدر نمی رود بلکه هر قطره اش تبدیل به دریایی خروشان از امید و انگیزه در دل بیدار دلان و با بصیرتان خواهد شد و در نهایت ضامن پیروزی حق بر باطل.

 و امام راحل بی جهت نفرمود که:

 با شهادت، ملت ما بیدار می شود اما از آنجا که به فرموده امام العارفین، دشمنان ما احمقند! لذا با هر شهادتی مُهر تضمین مسلط شدن حق بر باطل را، قطعی تر می کنند!

 پس حتی یک شهید هم می تواند با خون خود و فدا شدن در راه حفظ ارزش های دینی و اعتقادی و ملی، باعث رسوایی وتندتر شدن رَوَند‌ سقوط یک لشکر دشمن قسم خورده شود

 و

 پرچم اسلام را پس از هزار و چهار صد سال، بر فراز عالَم به اهتزاز درآوَرَد. پس به هنگام مکر و حیله دشمنان، به جای تشویش و تردید، چشمتان به انگشت اشاره امام جامعه باشد که قطعا:

 بساط شرارت جمع خواهد شد اگر! زهرایی بمانیم و فاطمی عمل کنیم.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:46:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  داستان مُنا ...

#تولیدی
#به_قلم_خودم

مُنا در اوج جوانی و زیبایی، پس از ازدواج با سهیل ، با وقاحت تمام پشت پا به زندگی پدر و مادر همسرش زد و خانه و دار و ندار شوهرش را که متعلق به همه خانواده اش بود، به نام خود زد و با غرور و تکیه بر رخسار افسونگر خویش، چون پادشاهی بر روح و روان سهیل حکمرانی می کرد و وای از آن لحظه ای که امری بر خلاف نظرش صورت گیرد و آنگاه بود که سهیل بیچاره و صد البته شیفته چشم و ابروی خود را، بیچاره و درمانده و اوقات همه فامیل را تلخ می کرد.

منا! فقط به زیبایی خدادادی اش مغرور شده و نه نماز و روزه و حجابی و نه ادب و کمالی و از آن طرف سهیل، مست و دلداده بی چون و چرای همسری شده بود که شبانه روز صدای ساز و آواز از خانه شان بلند بود و همسایه های ناراضی، جرات دَم زدن نداشتند.

مرضیه! همسایه قدیمی منا و دوست دوران کودکی او که اخلاق و رفتارش کاملا متفاوت بود بارها نصیحتش کرده بود اما دریغ از ذره ای تاثیر!
زیبایی و غرور جوانی اجازه بیدار شدن از خواب غفلت را به منا نمی داد او حتی پس از به دنیا آوردن تنها دخترش ولنتا نه تنها تغییری نکرد بلکه پس از چند سال، سهیل را تحت فشار گذاشت که باید برای بهتر!!! تربیت شدن دخترم باید از ایران برویم.
یک شب پدر و مادر سهیل پس از سالها قهر و قطع رابطه به خانه تنها پسرشان آمدند و با چشم گریان از منا خواستند که آنها را از دیدن فرزندشان که گاهگاهی به دور از چشم همسر، به آنان سر می زد محروم نکند اما کو گوش شنوا؟
زمان گذشت و گذرنامه ها توسط مردی حلقه به گوش و بی اراده به نام سهیل، که دین و خانواده و همه اصالتش را زیر پا نهاده و مفتون زیباییِ افسانه ای منا شده بود، مهیا شد و هر سه عازم کانادا شدند بدون اینکه لحظه ای به پدر و مادر دلشکسته سهیل توجهی بکنند.
مدتها
از منا خبری نبود حتی دوستان و اقوام نزدیک هم چندان خبری از او نداشتند فقط یک بار که شعله دوست کانادایی منا به ایران آمده بود خبر داد که:
منا، حجاب خود و دخترش را کاملا برداشته و شبها در یک قهوه خانه مشغول به کار شده.

در طول این مدت هر چه والدین سهیل، ارتباط می گرفتند هیچکس جوابگو نبود تا اینکه یک روز زنگ خانه مادر سهیل به صدا در آمد و پستچی نامه ای داد و امضایی گرفت و رفت.
خدای من! از طرف سهیل!! مادر بهت زده و با چشمانی اشکبار پاکت را باز کرد و هنوز چند سطری نخوانده سرش گیج رفت و به زمین افتاد.
نامه سهیل حامل دو پیغام بود:
منا، ام اس گرفته!
منا باردار است و فرزندش هم پسر است اما معلوم نیست با این وضع چه می شود.
مادر دلخسته ام!
آنقدر خجالت زده ام که روی بازگشت ندارم ولی برای حفظ روحیه منا پزشکان مرا مجبور به باز گشت کرده اند.
راستی مادر! ولنتا حاضر نیست با ما بیاید او همینجا با دوست پسرش می ماند. به گفته های من هم اعتنایی ندارد می خواهد آزاد!!! باشد.

چند روز بعد جسم بی رمق و رنجور منا، بر روی یک بارانکارد، از هواپیما پیاده شد و به وسیله اورژانس فرودگاه به بیمارستان منتقل شد و این در حالی بود که ماه ششم بارداری او بود و همه ثروت های به زور تصاحب کرده اش را در کانادا، هزینه بیماری نسبتا وخیم و ناامید کننده خود کرده و در حالی که نه دخترش، زندگی با او را پذیرفته بود و تنها امیدش که جنینی شش ماهه بود در حال از دست رفتن بود.
روزهای آخر زندگی منا که درد و بیماری به اوج خود رسیده بود مادر سهیل در کمال بی میلی و به درخواست پسرش به بالین عروسش آمد اما باورش نمی شد این قیافه نحیف و رنجور، همان «زیبای خفته» ای باشد که طعم زندگی را از آنان گرفت و در حالی که دستان بی رمق منا را با اندوه در میان انگشتانش می فشرد صدایی ضعیف از ته گلوی منا خارج شد که می گفت:
مادر! تو بزرگی! من را ببخش! می دانم در اتاق عمل نه کودک سالمی از من متولد می شود و نه خودم عمر چندانی دارم اما فقط می خواهم بگویم خدا همه جا هست و ناظر احوال و یار مظلومان است. من تنها پسر شما و مال و اموال شما را غصب کردم و امروز به تلافی آن ایام نامبارک هم دخترم را از دست دادم و هم پسر و هم سلامتی و عمرم را.
مادر! بگذار یک راز را برملا کنم! سهیل نگذاشت که شما بفهمید، البته من از او خواستم. من یک کودک سر راهی بودم که مادرم من را رها کرده و پسر شما با دیدن من، با ترتیب دادن یک خانواده و فامیل دروغین من را به عقد خود در آورد و بنا بود این راز تا آخر عمر بین ما بماند.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:28:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  اغفال ...

#تولیدی
#به_قلم_خودم

دخترک رنگ به صورتش نمانده بود، دست و پایش می لرزید و با لکنتی که از ترس به زبانش افتاده بود مرتبا می گفت:
«خانم بخدا مال ما نیست، دوست پسرم بهم داد.»
خانم جواب داد:
«می دانی جرم حمل این سلاح چقدر سنگین هست؟ آخه چطوری این کلت کمری را به تو دادند؟»
و این بار با گریه ای بلندتر، دخترک داد زد:
«خانم! بخدا وسط دعوا، وقتی مامورها آمدند داد به من و گفت مواظب خودت باش!»

به یاد روزی افتادم که فیلم «من ترانه پانزده سال دارم.» را به اسم دفاع از حقوق زن ساختند غافل از اینکه، کاملا برنامه ریزی شده آنان را برای چنین روزهایی تربیت می کردند برای فرار از جرم حمل سلاح آنهم درست وسط میدان درگیری!
و خانم ادامه داد:
«چه مدت هست با او آشنا شدی؟»
«اصلا رابط دوستی شما کی بود؟»
و
باز دخترک فریب خورده که نمی دانست از کجا ضربه خورده در حالی که اشک های صورتش را با پشت دست پاک می کرد جواب داد:

«خانم! چند روز قبل برایم پیام دادند که شما در مسابقه دوچرخه سواری برنده شده و برای گرفتن جایزه تان تا فردا به فلان آدرس بیایید. آخر یکی به من بگوید اینها از کجا جریان دوچرخه سواری و مسابقه را می دانستند و من نادان هم یکراست به آدرس داده شده رفتم و حتی به مادرم جریان را نگفتم یعنی آنها از من خواستند تنها بروم تا به اصطلاح خانواده ام را غافلگیر کنم! اما رفتن همان و در تله این دوستیِ شیطانیِ از پیش تعیین شده همان! به طوری که آریا! همان دوست پسرم، من را به منزل رساند و هنگام پیاده شدن کادویی دستم داد و گفت: این هم جایزه ات.
وقتی کادو را باز کردم یک پرچم سفید رنگ بود که روی آن شعاری مسخره در حمایت از حق زن نوشته بود.»
خانم مامور پرسید:
«تو که تا این حد آنان را شناختی برای چه رابطه دوستی را ادامه دادی؟»

دخترک گفت:
«خانم! پسر بدی نبود و من هم تنها فرزند خانواده ام هستم و حوصله ام سر رفته و او هم قول داد هر روز صبح پس از رفتن پدر و مادرم سرِ کارِ روزانه، من را تا مدرسه برساند. ماشینش هم خیلی زیبا بود ولی حیف که یک هفته طول نکشید که این دعوا و سر و صداها و بقیه هم که خودتان دیدید.»
حالا
می فهمم آن روزها که امام کاروان خبر از هجمه نفوذی ها داد و آن به ظاهر متمدن ها، روسری دخترها را به چوبی که میراث خیزران مجلس یزید بود آویزان نمودند دشمن چگونه فرزندان این آب و خاک را فریب می داده و از سنگر علم و مدرسه به کف خیابانها کشاندند.

دخترک در حالی که روسری اهدایی خانم مامور را روی سرش می انداخت، دستبند به دست و برای پاسخگویی به جرمی که از ماهواره نشینان خائن عایدش شده بود به سوی ماشین پلیس به راه افتاد.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:23:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...