سحر کوچولو! | ... | |
چند ماهی میشد به بهانههای واهی و بیهوده، خانه و زندگی و سحر کوچولو و همسرش آقا مرتضی را رها کرده و به خانه پدری پناهنده شده بود. از عباس آقا و طاهره خانم، پدر و مادر زهره اصرار برای بازگشت و گذشت و از طرف او انکار و توجیهات پوچ و بیاساس برای قهر و فرار از زندگی. هر چه مادر از سحر پنج ساله و سرگردانی دامادش میگفت ولی هر بار دختر به بهانهای طفره میرفت که، زندگی من باید چنین باشد و چنان! و مادر همچنان نصیحت میکرد که: من چطور با مردی زندگی کنم که چند تا سرویس مبل و مارک و برند روز را اسراف میداند و مرتبا به فکر قناعت و صرفهجویی هست و به اصطلاح خودش آیندهنگر! مادر گفت: مدتی طبق روال گذشت، چند روزی بود زهره سردرد میگرفت و روز بروز تشدید میشد. هر چه پدر و مادر اصرار کردند که به پزشک مراجعه کند، زهره زیر بار نرفت و میترسید با مراجعه به مراکز درمانی #کرونا بگیرد! اما بالاخره سردرد زهره آنقدر شدید شد که مجبور شد به دوست پرستارش زهرا، زنگ بزند و جریان را بگوید. زهرا پرستار بیمارستان بود و در ایام کرونایی، تمام وقت کار میکرد و حتی به بیماران هم سرمیزد و با آنان در ارتباط بود، لذا به زهره گفت: درد و ناله زهره لحظهای قطع نمیشد، بسیار بیحوصله شده بود، مادر به آرامی کنارش نشست و گفت: زهره جان! بهترین موقع هست اجازه بده یک زنگ به آقا مرتضی بزنم، خودت بهتر میدانی که چقدر به فکر تو هست! ولی زهره با تندی جواب داد: ساعت هشت شب، زهرا پشت خط بود، زهره گوشی را برداشت و گفت: من که هلاک شدم پس کی بیایم؟ زهرا گفت: همین الان بیا. بخش اورژانس حسابی شلوغ بود، به زحمت خودشان را به زهرا رساندند، او علاوه بر پرستاری، یکی از دوستان صمیمی و مَحرَم راز زهره بود و از همه ماجرا خبر داشت، علاوه بر این از قبل طاهره خانم با زهرا صحبتهایی کرده بود. خانم پرستار رو به مادر زهره گفت: لطفا شما همینجا بمانید، من زهره را میبَرم و خودم مراقبش هستم. خانم پرستار از زهره پرسید: زهرا گفت چشم و دوستش را که کمی در اثر داروها گیج بود روی ویلچر نشاند و یک ماسک و یک جفت دستکش به او داد و گفت: اینها را جهت احتیاط استفاده کن، چون بیماران کرونایی اینجا زیادند. زهره با تعجب پرسید: زهره بشدت ترسیده بود، بیمارانی که از خود بیخود و در بین مرگ و زندگی دست و پا میزدند…. زهرا ادامه داد: خیلی از این مبتلایان آرزو دارند یک بار دیگر صدای فرزندشان را بشنوند و اعضای خانواده را ببینند، اینها دیگر به وسایل #آسایش نمیاندیشند بلکه به دنبال لحظهای #آرامشاند. بله زهره خانم! دنیا خیلی بیارزشتر از آنی است که ما فکر میکنیم، باید تا سالم و زنده هستیم قدر همدیگر مخصوصا اطرافیان خود را بدانیم و… الان خودِ من چندین روز است به پدر و مادرم سر نزدم، خیلی دلم برایشان تنگ شده، حداقل همسرم را در محل کارم میبینم. زهره جون من هم مثل تو قبل از کرونا، همیشه غصه بچهدارنشدن را میخوردم و زندگی برایم هیچ معنایی نداشت ولی از موقعی که این بیماران را دیدم و درد و دلشان را شنیدم، فقط و فقط به #سلامتی فکر میکنم! پرستار از منطقه ویژه عبور کرد و زهره را تحویل مادرش داد و رفت.
[دوشنبه 1399-07-28] [ 01:36:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|