نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  اسلام رحمانی یا رحمت اسلامی؟ ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

ماه #پیامبر #رحمت است و آمده تا #کرامتهای #اخلاقی را در بین مریدانش، نشر دهد. همانند مادری دلسوز و مهربان! آنقدر مهربان که مورد خطاب قرار می‌گیرد:

#لَعَلَّکَ #باٰخِعٌ #نَفْسَکَ
نزدیک است حفظ جان خودت را بخاطر شدت علاقه به، هدایت مردم به #صراط #مستقیم ، نادیده بگیری!

ای مومنین!
#حَریٖصٌ #عَلَیْکُمْ! این پیامبر به سعادتمند شدن شما، شوق فراوان دارد و #بِالْمُؤْمِنیٖنَ #رَئوُفٌ #رَحیٖم وبرای افراد با ایمان، رأفت بسیار دارد و بی‌اندازه مهربان است.
اما!
هدف رسول خدا از این همه مهر و محبت چیست؟
نابخردان این خصلتهای #رَحْمَةٌ #لِلْعاٰلَمیٖن را، یک نوع محبت افراطی تلقی نموده و از آن با عنوان #اسلام #رحمانی یاد می‌کنند غافل از آنکه:
این تکمیل کننده مکارم اخلاقی، عبد مطیع خداوندی است که #رَبُّ #الْعاٰلَمیٖن نیز هست یعنی، این رحمت را در جهت تربیت و تهذیب نفوس به کار می‌گیرد و اولین آیاتی که بر قلب و روح مبارکش نازل می‌شود حکایت از رسالتی سنگین و هدایتی عظیم دارد.
لذا!
نبی مکرم اسلام وظیفه‌اش، ابلاغ و اجرای فرامین الهی آنهم بدون تبعیت از هوا و هوس‌های این و آن است. او برگزیده شده تا خلیفه خدا بر روی زمین در امر:

#عَلَّمَ #الْإِنْسٰانَ #ماٰ #لَمْ #یَعْلَمْ باشد و این تربیت و تعلیم و به عبارتی #تزکیه #تهذیب مهمترین بخش رسالت اوست.
اما!
مهمترین وظیفه پیامبر رحمت چه بود؟
آنجا که می‌فرماید:
#یاٰ #أَیُّهَا #الرَّسوُل #بَلِّغ #ماٰ #أُنْزِلَ #إِلَیْک‌‌‌……
بله! دستور ابلاغ ولایت و تعیین ولیّ و وصی!
که اگر همان انسان کامل نمونه رحمت الهی، این رسالت گران و دشمن آفرین را به انجام نرساند گویی، هیچیک از آن مکارم اخلاقی و رحمان و رحیمی او کارساز نبوده و عملا هیچ رسالتی انجام نگرفته!
پس:
او گرچه پیامبر رحمت است اما:
#أَشِدّاءُ #عَلَی #الْکُفّاٰر #وَ #رُحَماٰءُ #بَیْنَهُم است که به هنگام اجرای حکم الهی، به نبرد با ابوجهل‌ها و ابوسفیان‌ها می‌پردازد و از هیچ قدرتی، رعب و هراسی ندارد.
و
دشمنان اسلام باید بدانند که هر اتهامی به وجود مقدس رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم) نه تنها از محبوبیت او در قلوب مومنین و محبانش نمی‌کاهد بلکه، روز بروز بر درخشش جلوه نورانی او افزوده شده و بددلان و ضربه خورده‌های از دین اسلام را، بی‌آبروتر و خوارتر می‌سازد.
و
امروز پس از چهارده قرن سنگ اندازی جاهلان و معاندان، خورشید رسالت همچنان پرفروغ و اثرگذار با حرارت و انرژی هر چه تمام‌تر بر آسمان دلهای آماده پذیرش حق، می‌تابد تا پرچم سبز عدالت طلبی حضرت ختمی مرتبت را به دست آخرین یادگار منتظر بسپارد.

باش تا صبح دولتت بدمد

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1399-07-28] [ 02:56:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  سحر کوچولو! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#خاطرات_یک_جهاد

چند ماهی می‌شد به بهانه‌های واهی و بیهوده، خانه و زندگی و سحر کوچولو و همسرش آقا مرتضی را رها کرده و به خانه پدری پناهنده شده بود.

از عباس آقا و طاهره خانم، پدر و مادر زهره اصرار برای بازگشت و گذشت و از طرف او انکار و توجیهات پوچ و بی‌اساس برای قهر و فرار از زندگی.

هر چه مادر از سحر پنج ساله و سرگردانی دامادش می‌گفت ولی هر بار دختر به بهانه‌ای طفره می‌رفت که، زندگی من باید چنین باشد و چنان!

و مادر همچنان نصیحت می‌کرد که:
عزیزم! مگر چه کم داری، خدا را شکر شوهر سربراه، فرزند سالم، خانواده خوب، و از همه مهمتر سلامتی!
زهره تلخندی زد وگفت:
چه حرف‌هایی می‌زنی مادر‌جان! از کِی تا حالا، سلامتی جای وسایل رفاه و آسایش را گرفته؟ آخر من نزد دوست و فامیل آبرو دارم ولی آقا دامادتون می‌فرمایند تجملاته! تشریفاته!

من چطور با مردی زندگی کنم که چند تا سرویس مبل و مارک و برند روز را اسراف می‌داند و مرتبا به فکر قناعت و صرفه‌جویی هست و به اصطلاح خودش آینده‌نگر!

مادر گفت:
من که هر چه می گویم تو یک بهانه جدید می‌آوری، لااقل دلت برای آن طفل بیچاره هم نمی‌سوزه که آرزو دارد مادرش را در خانه خودشان و سَرِ زندگی‌اش ببیند؟ خدا خودش بهمون رحم کند والا من که از عاقبت این کار می‌ترسم! خدا را خوش نمیاد ناشکری کنی.

مدتی طبق روال گذشت، چند روزی بود زهره سردرد می‌گرفت و روز بروز تشدید می‌شد. هر چه پدر و مادر اصرار کردند که به پزشک مراجعه کند، زهره زیر بار نرفت و می‌ترسید با مراجعه به مراکز درمانی #کرونا بگیرد!

اما بالاخره سردرد زهره آنقدر شدید شد که مجبور شد به دوست پرستارش زهرا، زنگ بزند و جریان را بگوید.

زهرا پرستار بیمارستان بود و در ایام کرونایی، تمام وقت کار می‌کرد و حتی به بیماران هم سرمی‌زد و با آنان در ارتباط بود، لذا به زهره گفت:
صبر کن عزیزم! باید از بخش بیرون بیایم و ضدعفونی بشوم، خودم تماس می‌گیرم.

درد و ناله زهره لحظه‌ای قطع نمی‌شد، بسیار بی‌حوصله شده بود، مادر به آرامی کنارش نشست و گفت: زهره جان! بهترین موقع هست اجازه بده یک زنگ به آقا مرتضی بزنم، خودت بهتر می‌دانی که چقدر به فکر تو هست! ولی زهره با تندی جواب داد:
مادر! تو رو خدا، اصلا حوصله ندارم. حرفش را هم نزن.

ساعت هشت شب، زهرا پشت خط بود، زهره گوشی را برداشت و گفت: من که هلاک شدم پس کی بیایم؟

زهرا گفت: همین الان بیا.
زهره با مادرش یک ماشین دربست گرفتند و طاهره خانم به یاد روزی افتاد که با ماشین آقا مرتضی برای به دنیا آمدن سحر به بیمارستان رفتند….

بخش اورژانس حسابی شلوغ بود، به زحمت خودشان را به زهرا رساندند، او علاوه بر پرستاری، یکی از دوستان صمیمی و مَحرَم راز زهره بود و از همه ماجرا خبر داشت، علاوه بر این از قبل طاهره خانم با زهرا صحبت‌هایی کرده بود.

خانم پرستار رو به مادر زهره گفت: لطفا شما همینجا بمانید، من زهره را می‌بَرم و خودم مراقبش هستم.

خانم پرستار از زهره پرسید:
سر دردت خیلی شدیده؟ از کِی گرفتی؟….
از چند سالن عبور کردند و در بخش بیماران عادی، نسخه داده شد و تزریقات انجام گرفت. پس از ساعتی زهره کم‌کم آرامش خود را به دست آورد. رو به خانم پرستار گفت: دستت درد نکند زهرا جان! بی‌زحمت من را پیش مادرم ببر.

زهرا گفت چشم و دوستش را که کمی در اثر داروها گیج بود روی ویلچر نشاند و یک ماسک و یک جفت دستکش به او داد و گفت: اینها را جهت احتیاط استفاده کن، چون بیماران کرونایی اینجا زیادند.

زهره با تعجب پرسید:
اتاق خاکستری! اتاق سیاه! داری من را کجا می‌بری؟
پرستار گفت: مگر نمی‌خواستی از شرِّ سردرد خلاص شوی. صد‌بار بهت گفتم عصبیه عصبی می‌فهمی!
حالا هم بیا از قسمت ویژه و کنار بخش‌های کرونایی که مشکلی ایجاد نمی‌کند، تو را عبور دهم تا دیگر نگویی سلامتی هم شد نعمت؟

زهره بشدت ترسیده بود، بیمارانی که از خود بیخود و در بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زدند….
دختر بچه‌هایی که زیر سرم‌ها و لوله‌های اکسیژن، چهره معصومشان گم شده بود.

زهرا ادامه داد: خیلی از این مبتلایان آرزو دارند یک بار دیگر صدای فرزندشان را بشنوند و اعضای خانواده را ببینند، اینها دیگر به وسایل #آسایش نمی‌اندیشند بلکه به دنبال لحظه‌ای #آرامش‌اند.

بله زهره خانم! دنیا خیلی بی‌ارزش‌تر از آنی است که ما فکر می‌کنیم، باید تا سالم و زنده هستیم قدر همدیگر مخصوصا اطرافیان خود را بدانیم و… الان خودِ من چندین روز است به پدر و مادرم سر نزدم، خیلی دلم برایشان تنگ شده، حداقل همسرم را در محل کارم می‌بینم. زهره جون من هم مثل تو قبل از کرونا، همیشه غصه بچه‌دار‌نشدن را می‌خوردم و زندگی برایم هیچ معنایی نداشت ولی از موقعی که این بیماران را دیدم و درد و دلشان را شنیدم، فقط و فقط به #سلامتی فکر می‌کنم!

پرستار از منطقه ویژه عبور کرد و زهره را تحویل مادرش داد و رفت.
مادر مشغول پیدا کردن شماره آژانس بود که زهره در حالی که اشک شوق می‌ریخت، رو به مادر گفت:
دست نگهدار مادر عزیزم! به آقا مرتضی زنگ زدم کم‌کم از راه می‌رسد….

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:36:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  شرط اول قدم آن است که مجنون باشی! ...

#یک نکته

زندگی مانند یک نماز است از اذان شروع و با شهادتین و سلام بر ائمه و ملائک خاتمه می‌یابد.
در این بین اگر سهوا خطایی کردی! او عظیم العفو است و اگر عمدا به گناه افتادی! حَسَنَ التَّجاوز است.
پس:
اگر گناهان حتی به عظمت کوهها و زیادی کَف دریاها باشد، قطعا و حتما می‌بخشد اما:

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
یعنی:
بی‌ریا و خالصانه و با پای دل بیایی.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:34:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  معلم مجازی  ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#معلم‌#تهذیب#تعلیم

? ? ? ? ? ? ? ?
درود و سلام خدا و بندگان صالحش بر تو ای مظهر شرافت و نجابت و ای نجات دهنده بشر از ظلم جهالت!
? ? ? ? ? ? ? ?
تو یک بشر معمولی نیستی چرا که خداوند هم به نامت و هم به مرامت قسم یاد کرده است:

الرَّحمن ? علَّم القرآن ? خَلَق الإنسان ? علَّمَهُ‌الْبَیان ?
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
اما مقام والای تو به این هم، محدود نمی‌شود چرا که قلم تعلیم و قدم متعالی و هدف نورانی‌ات همه و همه مورد توجه اول مربی جهان خلقت یعنی حضرت ربُّ‌العالمین است آنجا که میفرماید:

ن ? والقلم و ما یسطرون ?

? ? ? ? ? ? ? ?
مقام و منزلت تو، هم به اندیشه ارزشمند توست و هم، به کرامت و عظمت آنچه می‌گویی و می‌نگاری که آن، چیزی جز تزکیه و تربیت و تعلیم نیست.

? ? ? ? ? ? ? ?
نام مبارک تو یادآور مجاهدت و صداقت و ایثاری است که بهار زندگیت را گُلباران قدم‌های پاک و دلهای روشن فرزندان این مرز و بوم نمودی و راحتی جان را با جهاد علمی فی‌سبیل‌الله معاوضه کردی و آنگاه مفتخر به دریافت مدال پرافتخار معلمی شدی!

? ? ? ? ? ? ? ?
درود خدا بر تو ای انسان رها شده از اسارت زنجیرهای بدعت و کج‌فهمی و بدآموزی که رسالت انبیا را که همان تزکیه و تعلیم است، سرلوحه رفتار و کردار خویش قرار دادی و پشت پا به هر نیرنگ بَدرنگ و ذلت‌بار زدی!

? ? ? ? ? ? ? ?
و هزاران تعظیم در برابر روح با عظمت و ذلت ناپذیر و ضد‌سازش و تسلیم تو که تهذیب و تحصیل دینی و اسلامی و انقلابی را در جهت تداوم خط و راه شهدا برگزیدی تا بار دیگر، نسلی #سلیمانی پسند را پرورش دهی و پشت پا بزنی به هر چه سند ذلت‌بار شرق و غرب است!

? ? ? ? ? ? ? ?
آری معلم! امروز و همه روزهای زندگی، بنام توست که در هیچ صحنه‌ای حتی آنگاه که جانِ عزیزت در خطر ویروسهای بی‌رَحم بود، ما را رها نکردی و از راحتی‌های مُجاز خود بریدی تا نشاط بخش روح و جسم ما در فضای تعلیم مَجازی باشی!

☔ ☔ ☔ ☔ ☔ ☔ ☔ ☔
ارزش و بهای مجاهدت تو را باید خدای کریم هدیه کند که، هیچ تصویر و قلمی را یارای بیان مقام و منزلت شریف تو نیست!

? ? ? ? ? ? ? ?
خدایا به همه معلمان سرزمینم علم نافع و به همه طالبان حقیقت، اهتمام به دانش و تجربه‌اندوزی و برترین بهره‌وری و توفیق خدمت در راه رضای خودت را عطا بفرما!
? ? ? ? ? ? ?

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:32:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  عمل زیبایی و سرویس ناهار خوری! ...

#تولیدی

#به_قلم_خودم

#پویش #مردمی

از دار دنیا مال و اموال چندانی نداشت جز همین زندگی ساده تک‌نفره که آنهم سهم وارثان بود و چند صباحی اجازه داشت در آن خانه زندگی کند.
گاهی:
خود را سرزنش می‌کرد که ای کاش تا سر سفره پدر و مادر بودم، همان روزهای اول جوانی به یکی از خواستگاران جواب مثبت داده و شاید تا الآن صاحب چند تا بچه قد و نیم قد بودم.
و:
گاهی چهره به نظر مردم! نازیبایش را؟! به ذهن می‌آورد که:
دیگر کی حاضر به زندگی با من می‌شود، آنهم با این قیافه و شرایط زندگی‌ام؟!
اما:
سرزنش همسایه‌ها بیشتر آزارش می‌داد که:
در ازدواج تو، گرهی سخت افتاده که تا تغییر نکنی و اوضاعت را سر و سامان ندهی، درست نمی‌شود!
و
اعظم با تردید و اضطراب جویا شده بود که مثلا چه تغییری؟
یکی می‌گفت:
ببین دخترجان! مردم این دوره عقلشون به چشمان‌شان هست، خب ظاهر و نمای خانه شما را که می‌بینند، حتی رغبت زنگ زدن هم از دست می‌دهند!!!
و
آن یکی اظهار نظر می‌نمود که:
آخه این همه دختر خوشرنگ و لعاب تو کوچه و خیابانه! کی میاد سراغ تو؟ لااقل یک عمل زیبایی شاید بتواند گره کور زندگی‌ات را باز کند!
و
عده‌ای افاضه می‌فرمودند:
عزیز من! این حقوق ناچیز پدری‌ات که برای وارثان نیست، برو حداقل یک دست مبلمان و سرویس ناهار‌خوری، یا یک ظرفشویی که خیلی اسم و رسم دارد! بخر و خودت را از این بدبختی خلاص کن!
و
عده‌ای هم مراجعه به فال‌ و دعا نویس را پیشنهاد می‌دادند بلکه گره از بخت بسته باز شود!
…..
ماه پیامبر رحمت (ربیع‌الاول) بود و اعظم در تنهایی خویش‌، به پخش اخبار و تصاویر #پویش‌های #مردمی از تلویزیون نگاه می‌کرد و در دل با خدای خود می‌گفت:

بارالها!
تو خوب می‌دانی که من در خلقت خود نقشی نداشته و یقین دارم که در آفرینش تو، عیب و نقصی نیست مگر اینکه … و من را نیز سالم آفریدی و نعمت ایمان و پدر و مادر مومن و صالح دادی!

خدایا! من نه تنها حرفهای پوچ یک عده نادان را نمی‌پذیرم بلکه،
تو را شاهد می‌گیرم که من به دلیل مراقبت از پدر و مادر پیرم، ازدواج ننمودم ولی اکنون که طعنه‌های مردم، زندگی را بر من سخت نموده، تو را به #کریم #اهل #بیت قسم می‌دهم که از این گرفتاری نجاتم دهی!

اعظم با چشمانی اشکبار به سراغ صندوقچه یادگاری مادر رفت و تنها سرمایه‌ای را که به ارث برده بود یعنی، فرش کوچک دستبافت و باارزش و گرانبهای مادر را که برای روز مبادا گذاشته بود، در کادویی پیچید و روی آن نوشت:

نذر نیازمندان

به دوستش منصوره که در زمینه پویش‌های مردمی و پخش نذورات فعال بود تلفن زد و از او خواست یک نفر را برای تحویل تنها یادگار مادر بفرستد…..

اعظم آرام و سبک شده بود و حرفهای عوامانه و مسخره دیگران برایش بی‌ارزش!

جالب بود زمانی که یکی از اهالی همان محل، برای پسرش که فقط شش ماه در عقد دختری به اصطلاح مد‌روز بوده و، از سر ناسازگاری کار به جدایی کشیده، به خواستگاری اعظم آمد که البته:

پسر خوب و عاقل و باایمانی بود که، به اصرار خانواده‌اش با دختری پر‌افاده و آبرنگی! شده ازدواج می‌کند و خدا را شکر خیلی زود متوجه سوء تربیت او شده و از او جدا می‌شود، و به مادرش پیشنهاد انتخاب دختری از جنس صفا و یکرنگی و محبت و همدلی و ایثار را می‌دهد. و مادر محمود بلافاصله به فکر صبر و متامت اعظم در محافظت از والدینش می‌افتد، و او را بهترین گزینه برای همسری فرزندش می‌داند.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:29:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...