*یلدای بعضیا* | ... | |
#تولیدی #به_قلم_خودم آقا جواد با نگرانی قدم میزد و مرتبا پیامرسان تلفنش را چک میکرد، آخه منتظر واریز یارانه و سبدکالا! بود. صغری خانم که زن صبور و باحوصلهای بود، جواب داد: نگران نباش دخترم! تازه به زهره هم قول دادم تا فردا، کیفش را از تعمیرکار سر کوچه بگیرم. و: آقا جواد همچنان مضطرب و نگرانِ پرداخت قسط و بدهی اجارهخانه و …بود. الهی دورت بگردم مادر! گاز خانه را به دلیل بدهی قطع کردند، برو از خانه عمو جعفرت گاز پیکنیکشان را قرض بگیر و بگو پُر شده برمیگردانیم. رضا که تنها پسر خانواده بود و سال دوم دبیرستان را با فقر و تنگدستی میگذراند، گفت: جنسهای رنگوارنگ چشمانمان را خیره میکرد، پستههای خندان زیر نور چراغها چشمک میزدند، میوههای جورواجور که کلّ حقوق یک ماههمان هم، کفاف خریدش را نمیداد، یک دختر کوچولو با لباسهایی بسیار زیبا از پدرش میخواست که برایش لباس مخصوص شب یلدا! بخرد، وقتی به فکر کفش و لباس وصله زهرا و زهره افتادم، خیلی دلم گرفت …آن طرفتر شاگرد یک میوهفروش که چند هندوانه بزرگ را به سختی حمل میکرد، پشت سر یک آقای شیک و مرتب به سمت ماشین گرانقیمتی در حرکت بود …. مادر از آنهایی که دم در بودند تشکر میکرد و مرتبا میگفت: صغری خانم، بسته را که باز کرد با اشک و لبخند صدا زد: ما برای شاد کردن دلهای غمدیده و دستان نیازمند چه برنامهای داریم….؟؟
[شنبه 1398-09-30] [ 02:38:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|