امیرالمؤمنین با حضرت مجتبی علیهماالسلام در مسجدالحرام نشسته بودند که ناگاه زمزمه ای سوزنده و مناجاتی جگرسوز شنیدند که می گفت :
ای خدایی که کلید حل همه مشکلات به
دست قدرت تو است !
ای خدایی که رنج ها را برطرف می کنی !
ای خدایی که بیچاره و درمانده جز تو
یاری ندارد !
ای خدایی که مالکیت دنیا و آخرت در
سیطره تو است !
آیا هنوز نمی خواهی به دعای من که
همه راه ها به رویم بسته شده است
توجه کنی ؟
اینجا مسجد الحرام است ،
اینجا اگر دعا به اجابت نرسد کجا به اجابت خواهد رسید ؟
🔻 امیرالمؤمنین علیهالسلام به حضرت
مجتبی فرمود : صاحب این ناله و مناجات
را نزد من آور !
حضرت نزد صاحب ناله رفتند ، دیدند جوانی است صورت بر خاک نهاده و به پیشگاه حق تضرّع و زاری می کند در حالی که یک طرف بدنش خشک و بی حرکت و لمس است .
فرمود : جوان نزد امیرالمؤمنین بیا !
جوان به محضر مولای عارفان و امیر مناجاتیان آمد .
امام فرمود :
چرا این گونه ناله می کنی ؟
عرض کرد : بدنم را ببینید که نیمی از آن
از کار افتاده ، زندگی برای من بسیار
سخت شده است .
حضرت فرمود :
چه شده که به این بلا دچار شده ای ؟
🔻 گفت :
در اوج جوانی آلوده به هر گناهی بودم ،
پدرم از من بسیار رنجیده بود .
بارها مرا نصیحت کرد و من توجهی به
نصایح او نکردم .
یک بار در این شهر به من گفت :
یا دست از گناهان بشوی یا به مسجدالحرام می روم و تو را نفرین می کنم .
گفتم : آنچه از دستت برآید کوتاهی مکن.
و چوبی هم بر سرش کوبیدم که نقش بر
زمین شد !
به مسجدالحرام رفت و با اشک چشم به من نفرین کرد ، ناگهان بدنم از کار افتاد و به این صورت که می بینید درآمدم.
روزی به محضر پدر شتافتم ،
سر به زانویش نهادم و گفتم : اشتباه کردم ،
🔻 بد کردم ، نفهمیدم ، کلید حل مشکلم به دست تو است ؛
زیرا پیامبر فرموده :
دعای پدر درباره فرزند مستجاب است .
پدرم نگاهی به من کرد و گفت :
پسرم بیا به مسجد الحرام برویم ،
آنجا که تو را نفرین کردم همانجا
به تو دعا کنم .
پدرم را بر شتری سوار کردم و به سوی
مسجدالحرام راندم ،
در راه پرنده ای از پشت سنگی پر کشید ، شتر رم کرد و پدرم از پشت شتر افتاد و
مرد و من او را در همان ناحیه دفن کردم !
حضرت فرمود :
از این که پدرت حاضر شد به مسجدالحرام آید و برای تو دعا کند معلوم
می شود از تو راضی شده بود.
🔻 من به خاطر رضایت پدرت برایت
دعا میکنم،
آن گاه سر به سوی حق برداشت
و با اشاره به جوان گفت :
یَا أکرَمَ الأکْرَمِینَ ، یَا مَنْ یُجیبُ دَعوَهَ المُضْطَرّین…
هنوز دعای حضرت به پایان نرسیده بود
که جوان سلامتش را بازیافت !
📚 داستانهای عبرت آموز نوشته استاد حسین انصاریان