نذر ماندگار |
از دار دنیا مال و اموال چندانی نداشت جز همین زندگی ساده تکنفره که آنهم سهم وارثان بود و چند صباحی اجازه داشت در آن خانه زندگی کند.
گاهی:
خود را سرزنش میکرد که ای کاش تا سر سفره پدر و مادر بودم، همان روزهای اول جوانی به یکی از خواستگاران جواب مثبت داده و شاید تا الآن صاحب چند تا بچه قد و نیم قد بودم.
و:
گاهی چهره به نظر مردم! نازیبایش را؟! به ذهن میآورد که:
دیگر کی حاضر به زندگی با من میشود، آنهم با این قیافه و شرایط زندگیام؟!
اما:
سرزنش همسایهها بیشتر آزارش میداد که:
در ازدواج تو، گرهی سخت افتاده که تا تغییر نکنی و اوضاعت را سر و سامان ندهی، درست نمیشود!
و
اعظم با تردید و اضطراب جویا شده بود که مثلا چه تغییری؟
یکی میگفت:
ببین دخترجان! مردم این دوره عقلشون به چشمانشان هست، خب ظاهر و نمای خانه شما را که میبینند، حتی رغبت زنگ زدن هم از دست میدهند!!!
و
آن یکی اظهار نظر مینمود که:
آخه این همه دختر خوشرنگ و لعاب تو کوچه و خیابانه! کی میاد سراغ تو؟ لااقل یک عمل زیبایی شاید بتواند گره کور زندگیات را باز کند!
و
عدهای افاضه میفرمودند:
عزیز من! این حقوق ناچیز پدریات که برای وارثان نیست، برو حداقل یک دست مبلمان و سرویس ناهارخوری، یا یک ظرفشویی که خیلی اسم و رسم دارد! بخر و خودت را از این بدبختی خلاص کن!
و
عدهای هم مراجعه به فال و دعا نویس را پیشنهاد میدادند بلکه گره از بخت بسته باز شود!
…..
نیمه رمضان بود و اعظم در تنهایی خویش، بساط افطاری ناچیزش را گسترده و به پخش اخبار و تصاویر #پویشهای #مردمی از تلویزیون نگاه میکرد و در دل با خدای خود میگفت:
بارالها!
تو خوب میدانی که من در خلقت خود نقشی نداشته و یقین دارم که در آفرینش تو، عیب و نقصی نیست مگر اینکه … و من را نیز سالم آفریدی و نعمت ایمان و پدر و مادر مومن و صالح دادی!
خدایا! من نه تنها حرفهای پوچ یک عده نادان را نمیپذیرم بلکه،
تو را شاهد میگیرم که من به دلیل مراقبت از پدر و مادر پیرم، ازدواج ننمودم ولی اکنون که طعنههای مردم، زندگی را بر من سخت نموده، تو را به #کریم #اهل #بیت قسم میدهم که از این گرفتاری نجاتم دهی!
اعظم با چشمانی اشکبار به سراغ صندوقچه یادگاری مادر رفت و تنها سرمایهای را که به ارث برده بود یعنی، فرش کوچک دستبافت و باارزش و گرانبهای مادر را که برای روز مبادا گذاشته بود، در کادویی پیچید و روی آن نوشت:
نذر نیازمندان
به دوستش منصوره که در زمینه پویشهای مردمی و پخش نذورات فعال بود تلفن زد و از او خواست یک نفر را برای تحویل تنها یادگار مادر بفرستد…..
اعظم آرام و سبک شده بود و حرفهای عوامانه و مسخره دیگران برایش بیارزش!
جالب بود زمانی که یکی از اهالی همان محل، برای پسرش که فقط شش ماه در عقد دختری به اصطلاح مدروز بوده و، از سر ناسازگاری کار به جدایی کشیده، به خواستگاری اعظم آمد که البته:
پسر خوب و عاقل و باایمانی بود که، به اصرار خانوادهاش با دختری پرافاده و آبرنگی! شده ازدواج میکند و خدا را شکر خیلی زود متوجه سوء تربیت او شده و از او جدا میشود، و به مادرش پیشنهاد انتخاب دختری از جنس صفا و یکرنگی و محبت و همدلی و ایثار را میدهد. و مادر محمود بلافاصله به فکر صبر و متامت اعظم در محافظت از والدینش میافتد، و او را بهترین گزینه برای همسری فرزندش میداند.
چقدر جذاب داستان را شرچع کردی و قدم قدم ما را کشاندی به سرچشمه کرامت و بخشش امام حسن مجتبی
احسنت به قلم پر توانت
سلام شیدا جان
ممنون از لطف شما
احسنت بر شما عزیزم که با آن مطالب جذاب و دلنشینتان دلها را جذب معنویت و بندگی خدا مینمایید
سلام ممنونم مریم جون محبت دارید به وبلاگ ما سر زدید فدای معرفت شما
فرم در حال بارگذاری ...