عبای سید حسن نصرالله |
مصاحبه با ریم حمرا این قدر قشنگ بود که متنش را به خلاصه ترجمه میکنم.
«در یک قهوه خانه روزنامهام را خواندم و به طرف منزل خواهرم به راه افتادم. مثل معمول یک گروه تلویزیونی داشت در خیابان حمرا گزارش تهیه میکرد. ناگهان مسؤول گروه از آن طرف خیابان مرا صدا زد و گفت: «حاضرید صحبت کنید؟»با لبخند به نشانه عذرخواهی پاسخ منفی دادم. او اضافه کرد: «هیچ چیزی نمیخواهید به جوانان مقاومت بگویید؟»مکث کردم. ناگهان صدایی در درونم فریاد زد: «چرا!»
به آن طرف خیابان رفتم و دوربین روشن شد. در آن لحظه موضوع پل دامور به ذهنم آمد. اسرائیل پل را زده بود و بعضی ناراحت بودند و میگفتند: «چرا باید کاری کنیم که باعث درگیری شود.» هر چه در ذهنم گذشت گفتم: «من 40 سال دارم و بسیار جنگ و درگیری دیدهام. چه میخواهم از یک پل وقتی قرار باشد بدون عزت از آن بگذرم. نه تنها پل فدای این جوانها، بلکه کل وطن فدای اینها.»هنگامی که مصاحبه کننده پرسید «با سید حسن چه سخنی دارید؟»، احساس کردم میخواهم بویش را استشمام کنم، بر شانههایش سر بگذارم و 40 سال ذلت و ناکامی را بگریم.گفتم: «عبایش را میخواهم. میخواهم عرق قامتی را که در سرزمین تسلیم و خواری به مردانگی و عزت و شرافت ایستاده بر سر و رویم بکشم. من از کودکی در ضاحیه بزرگ شدهام و بیچارگی آوارگان جنگ را دیدهام؛ ولی هرگز ارتباطی با حزبالله نداشتهام. اما اگر مقاومت مقاومت حزبالله است، من با حزب الله هستم.»چند روز بعد کسی به موبایلم زنگ زد و گفت: «من از مسؤولان دفتر سیدحسن هستم. ایشان به شما سلام میرسانند. ما به شما افتخار میکنیم. شما در مقاومت و پیروزی آینده با ما شریک هستید. من میخواهم به شما خبر بدهم آن چه خواسته بودید به شما تقدیم خواهد شد.»چند روز بعد دوباره با من تماس گرفتند و یک محل و زمان مشخص را قرار گذاشتند و عبا را به من دادند. گفتند: «این همان عبایی است که سید در مصاحبه دوم با الجزیره پوشیده بود و این رنگ را عربها در مناسبتهای مبارک میپوشند.»
منبع: کتاب «نصرالله» به قلم محمدرضا زائری
فرم در حال بارگذاری ...