راوی |
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥
نیامده بود که بماند؛ شوهرم را می گویم.. برای دیدن آواره ها آمده بود.
می خواست حال و احوالشان را بپرسد و حالا سر راهش یاد ما هم افتاده بود. شوهرم به دیدن آواره ها می رفت و با آنها حرف می زد؛ بعضی روحیه هایشان از شوهرم هم بالاتر بود اما بالاخره جنگ است، در جنگ گاهی عده ای کم می آورند. خسته می شوند،می ترسند.
نمی شود آنها را سرزنش کرد؛ نمی شود گفت که آدم های خوبی نیستند.
اگر جنگ با تمام زشتی اش مثل اژدها دهانش را رو به رویت باز کند و همه دار و ندارت را به آتش بکشد شاید تو هم کم بیاوری.
می خواست برود که گفتم :من هم می آیم قبل از حسینیه برای اجاره خانه ای کوچک به داخل روستا رفتیم ؛ یعنی من اینطور خواسته بودم.
این روزها حس می کردم هم مادرم خسته شده است و هم من. شاید اگر من و دخترها می رفتیم، خانه کمی خلوت تر میشد.
صاحب خانه از چادر من و ظاهر همسرم انگار فهمید که از مقاومت هستیم. بهانه آورد و مؤدبانه دست به سرمان کرد.
دلم خیلی گرفته بود ؛حس غربت عجیبی داشتم ، اینقدر که به زحمت جلوی اشک هایم را می گرفتم ؛ در سکوت پا به پای شوهرم به سمت حسینیه می رفتم. انگار فهمیده بود ناراحتم.
لبخندی زد و گفت :
- ناراحت نباش
سرم را تکانی دادم و گفتم:
- نیستم.
بالاخره آن مرد صاحب خانه بود ؛ نمی خواست خانه اش را به ما اجاره بدهد ، اختیار مالش را داشت.
اما نمی دانم چرا؟ خیلی دلم گرفته بود. تمام این سالهایی که گذشت ما هیچ وقت چیزی را برای خودمان نخواسته بودیم. بحران بنزین که راه افتاد و تمام لبنان بدون سوخت مانده بود مقاومت تنها به فکر شیعیان نبود ؛به فکر تمام لبنان بود.
با هر دینی، با هر مذهبی ، وقتی اسرائیل می خواست در دریا پالایشگاه بزند و حق نفتی لبنان را نادیده بگیرد این مقاومت بود که محکم در مقابلش ایستاد.
اینقدر که جرات اجرای تصمیمشان را نداشتند، مقاومت ایستاد ؛ نه به خاطر شیعیان ، به خاطر تمام لبنان.
مقاومت سالها ایستادگی کرده بود ؛جنوب را آزاد کرده بود ؛به عنوان جزیی از لبنان. اما حالا القوات اللبنانیة اینقدر بذر نفرت کاشته بود که مثل این رفتارها را هم می دیدیم ،دلخور نبودم ؛ می دانستم این هم یک قسمت از مقاومت است ، جنگ است. جنگ که می شود تازه می توانی حقیقت آدم ها را بشناسی ..
یک عده می شوند کاسبان جنگ و از مردمی که هیچ چیز برایشان نمانده است برای یک ماه 1000 دلار اجاره می خواهند.
برای همین است که یک عده هنوز در ضاحیه زیر آتش مانده اند. با هر هشدار خالی کردن منطقه حتی اگر جنگ روانی باشد با ترس از خانه هایشان بیرون می آیند و تا صبح در خیابان و ماشین ها می مانند.
جنگ است ؛ جنگ که می شود می توانی آدم ها را بشناسی.
دوست ایرانی ام می گفت: زن و شوهر ایرانی خانه ای که در آن زندگی می کردند را برای کمک به مقاومت فروخته اند.
می گفت :کسی که خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده.
می گفت :آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروخته اند.
اینها را که می گفت می لرزیدم ، اشک هایم بی اختیار راه می گرفت توی صورتم. می گفت: زن ها برای هدیه کردن طلاهایشان صف می کشند.
این ها را که می گفت یاد کسانی می افتادم که بعد از شهادت سید به ما می خندیدند و می گفتند: ایران شما را رها کرد. شما را فروخت ؛ ما که می دانستیم ایران ما را رها نمی کند.
حالا بعد از عملیات وعده صادق 2 و کمک های مردم ایران دوباره ساکت شده اند. یاد آن روزها که می افتم می لرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانی ام می گفت: کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. یکی ماشین زیر پایش را.
جنگ است …جنگ که می شود نقاب ها می افتد ؛ می توانی دوست و دشمنت را بشناسی ، یک عده می شوند کاسبان جنگ… مثل تمام دنیا.
مثل حالا که بعضی اجاره خانه هایشان را برای یک ماه تا 1500 دلار هم رسانده اند. جنگ که می شود حساب خیلی چیزها دست آدم می آید.
غرق این افکار بودم و پا به پای شوهرم می رفتم. می دانم که داشت دلداری ام می داد ؛ اصلا حرف هایش را نمی شنیدم. راستش دلخور نبودم ، تقصیر آن مرد مسیحی نبود اگر در تمام این سالها یکی شبیه سمیر جعجع گوش او را پر کرده است که ما دشمن آنهاییم. اشکالی ندارد.
اگر آنها به ما خانه اجاره ندادند مسیحیان دیگری بودند که در کنار ما بودند.
اصلا نفهمیدم کی به حسینیه رسیدیم. شوهرم گفت: رسیدیم.
یک لحظه لرزیدم ، مثل آدمی که او را یک باره از وسط خیالاتش بیرون کشیده باشی. شوهرم خندید. تازه فهمید به حرف هایش گوش نمی دادم. چشم انداختم به پیرمردهای بیرون حسینیه
بی خیال جنگ قلیان می کشیدند. موهای سفید و تجربه سالها زندگی دل هایشان را محکم کرده بود ، می دانستند که به زودی به خانه هایشان برمی گردند
راوی : زنی از جنوب لبنان
فرم در حال بارگذاری ...