لحظاتی دست پدر را رها کردم به بهانه اینکه علامه دهرم و راه را بَلدم!
وارد کوچهای تنگ و تاریک شدم، هیچ چراغی روشن نبود! من کجا بودم؟ اینجا که محله ما نیست.
نصیحت مادر بزرگ به یادم آمد:
«ببین دخترم! حتی اگر صد ساله هم بشوی باز هم از پدرت جدا نشو!»
و ادامه داد:
«آخه اگر گم شدی! کسی به فکر تو نیست ولی نترس بالاخره به دادت میرسد.»
یعنی من! الان گم شده ام که راه و چاه را از هم تشخیص نمیدهم؟
بگذار کمی فکر کنم! قضیه از کجا شروع شد؟ آهان! به گمانم از آن روزی که بابا سراغ صندوقچه قدیمی رفت و با یک شناسنامه به طرفم آمد و گفت:
«ببین دخترم! این چند برگ نشان دهنده هویت و خانواده توست. از این به بعد باید دست خودت باشد! هرگاه اصلِ خود را فراموش کردی نگاهی به آن بینداز! مطمئن باش خودت را پیدا میکنی!»
با تعجب نگاهی به صفحاتش کردم و با خود گفتم:
«مگر نقشه گنج است؟ اینکه فقط چند برگه کاغذی است!»
اما
حالا که هیچ راه نجاتی ندارم، تنها آن صفحات مُهر شده من را به خانه اصلیام میرساند. باید هر طور شده آن را پیدا کنم.
ناگهان به یاد پدر افتادم که در همه حال مرا به امیدواری سفارش میکرد و در بیراهه نماندن!
فورا از همان مسیر اشتباهی، به امید یافتن نشانهای از روشنی بازگشتم. در حالی که اشکهایم جاری بود و مثل چشمهای از سَر حسرت بر گونههایم جاری میشد؛ با خود! نجوا میکردم:
«باباجان عزیزم! هرگز باور نداشتم که آن نوشتههای اصل و نَسب دار کاغذ نیست، شناسنامه نیست، آن دفتر زرین و با اصالت، خودِ خودت بودی و آنها فقط یک نشانه بود. نشانهای از نور برای بیراهه نرفتن، برای لحظات تلخ و روزهای پریشانی و درمان هزاران درد بی درمان دیگر.
که همراهی با تو! ای ریشه و آینه تمام نمای وجودم! به تعبیری یعنی:
«ما در همه حال به یاد شما هستیم و یک لحظه در توجه به شما غفلت نمیکنیم»
و
اگر این مهربانی و محبت پدر و فرزندی نبود، بلاها از زمین و آسمان بر سر و روی زندگی مان میبارید و برای همیشه در تاریکی دنیا گم میشدیم.
السلام علیک یا أبانا و یا مولانا یا صاحب العصر والزمان
#تولیدی
#بهـقلمـخودم