بیگودی | ... | |
حدودا 18-19 ساله بودم که حاج آقای مسجدِ محل یه شب خانوما رو جمع کرد و گفت: رزمنده ها لباس ندارن و خلاصه یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که ما انجام بدیم! من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم، کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یه ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک؛ یعنی بیگودی هام و چند دست لباس و کرِم دست و کلی وسایل دیگه … به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم… از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم.شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت: در حال کشیک بودن که این بستهء مشکوک رو پیدا کردن! یه کسایی گفتن بیگودی های خواهر کاتبیه! شب که همه خوابیدن، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی چند روز بعد یکی از برادرا گفت: ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم زمین رو کندیم، اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه! و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم، دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا می دیدم که داره میاد سمتم!
[چهارشنبه 1403-07-04] [ 04:12:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|