دختر با ناز به خدا گفت:

چطور زیبا می‌آفرینیم و انتظار داری خود را برای همگان آراسته نکنم؟

خدا گفت: مخلوق زیبای من! تو را فقط برای بهترین و بالاترین و دلچسب ترین هدف آفریده‌ام… برای خودم…

 دخترک، پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخیل نیست؛ بگذار آزاد باشم…

 خدا حجاب را در دامان دخترک گذاشت 

 دخترک با بغض گفت: با این؟

اینطور که محدودترم، میخواهی زندانی‌ام کنی ❓

 خدا قاطعانه ولی با مهربانی جواب داد: بدون حجاب، اسیر نگاه‌های آلوده خواهی شد❗️
 نمیخواهم آنها مانع شوند از شگفت انگیزترین لذتها بهره‌مند شوی….
 من مهربان و باغیرتم❗️

 دخترک با غم گفت: آخر آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت❗️
 نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند…

 خدا با لبخندی جواب داد:
دلها در دست من است. اگر آنچه را خواستم عمل کنی، مهرت را در آب و غذای مردم میریزم❗️

 و به زودی خودم یکی از بندگانم را نیز برایت گلچین میکنم.

فراموش نکن که این تنها منم که زود راضی می‌شوم…
برعکس؛ آدمیانند و هزاران درخواست❗️ من از تو فقط یک چیز میخواهم تقوا

 ولی آنان بخاطر منافع خود از تو انتظاراتی ناتمام دارند…

اصلا تو مگر فقیرنگاه آنهایی⁉️

دلت را به من بسپار، تمام دلها را گدایت خواهم کرد.
 فاطمه‌ام(سلام‌الله‌علیها) را ندیده‌ای ❓

 دخترک به حجابش چشم دوخت. آرزو داشت از همان محبوبیت‌هایی که خدا به فاطمه‌(سلام‌الله‌علیها) داده، پیدا کند…

خدا هم که بخیل نبود…

 

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1403-05-03] [ 06:16:00 ق.ظ ]