نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







اردیبهشت 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  کلید بهشت ...

کلید بهشت

روز مادر است. حامد را مدرسه گذاشته‌ام و به خانه برمی‌گردم. تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. گفته بود تا از اداره می‌آیم وسایل سفر را آماده کن. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. هر قدر که جیب و کیفم را می‌گردم، پیدایش نمی‌کنم. کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم، پس کلید خانه را کجا گذاشته‌ام؟ حالا اگر محسن زنگ بزند و بگوید که بیا برویم شهرتان تا  مادرت را ببینی؛ می‌خواهی به او چه بگویی؟ 

تازه یاد سفارش حامد می‌افتم: «مامان یادت نره تبلتم رو برداری؟!»

 این طوری نمی‌شود. باید سرزنش‌های‌ محسن را به جان بخرم. موبایلم را از کیف بیرون می‌کشم.‌ بهتر است برایش پیغام بگذارم. نتم را روشن می‌کنم. توی همه کانال‌ها و گروه‌ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانال‌ها را باز می‌کنم و می‌خوانم: «حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.»

قلبم تند می‌زند، خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به عکس خونی دست زنی می‌افتد که کلید خانه‌اش را در دست دارد. امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی است و گلزار شهدای کرمان غلغله. حتماً مادری است که تا آمدن فرزندانش به خانه خواسته سری به گلزار شهدا بزند.

به عکس  نگاه می‌کنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. حتماً خانه‌ و زندگی‌اش را دوست داشته که حالا بعد از شهادتش هم دل از کلید نمی‌کند. 

اشک صورتم را خیس می‌کند. چه روز مادری شد امسال…

دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما ایرانی‌ها از این حادثه‌ها می‌ترسیم؟ آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌های‌مان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل!

#کربلای_کرمان

 

✍ #فرانک_انصاری

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1402-10-15] [ 11:48:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کربلایی کرمان ...

دخترت هنوز چشم به جهان باز نکرده فرزند شهید شده! می‌خواستی برایش از خوش‌ قدمی‌اش بگویی. می‌خواستی تعریف کنی همزمان شده معمم شدنت با پاگذاشتن او در دل مادرش. حتما دلت می‌خواست هرچه خودت نداشتی برای دخترت جبران کنی؛ دست محبت پدری و نگاه پر مهر یک حامی. مثل خودت یتیم بودن را برای دخترکت نمی‌خواستی. 

هرجا اسم دین و انقلاب بود اولین بودی، ملبّس شدی تا ارزش‌ها را زنده کنی. عشق تو را بالا برد، عشق به آرمانی که عشق فرزند را کمرنگ می‌کند… 

حالا با آن چشمان دریایی‌ات از بالا می‌بینی‌مان و دعا می‌کنی. آنجا دستت بازتر است…

#کربلای_کرمان

✍️ #زکیه_دشتی_پور

موضوعات: بدون موضوع
 [ 11:46:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  غم آخر! ...

می‌شود همین لحظه با یک سکته تمام کنی. می‌شود درگیر بیماری طولانی باشی و از اتاق عمل جان به در نبری. می‌توان از بلندی پرتاب شد و تمام. می‌شود در همین لحظه سرت گیج برود و بخوری زمین و بگویند ضربه مغزی شدی. تصادف که دیگر نگو. کف خیابان یا گوشت و پوست لهیده‌ات را جمع کنند یا پودر استخوان سوخته‌ات را. نمی‌شود؟! اصلا همان لحظه وسط مهمانی یک حبه قند یا یک دانه برنج جاخوش کند ته گلویت و راه نفس را برای همیشه ببندد. یک حساسیت غذایی و دارویی حتی. اصلا آن‌قدر این لحظه تنوع دارد که به عدد آدم‌ها می‌شود برایش قصه ساخت.

حالا وسط این همه حکایت تو راه افتاده باشی پی زیارت. زیارت دوست و آشنای خونی و نسبی نه. زیارت یک شهید. دوست و آشنای خدا! دشمنان خدا از سر نفرت از تو و افکارت و از راه روشنی که می‌روی خونت را بریزند. این کم سعادت‌است. یک دل سیر حسرت نمی‌خواهد؟! یک دل سیر اشک؟!

آن وقت آدم‌هایی که حسرت این سعادت را می‌خورند پا به فرار می‌گذارند؟ یا دلشان پر می‌کشد پای جای سردارشهیدشان بگذارند؟!

سلامی پر از حسرت و داغ به تمام شهدای کرمان که امشب مهمان سیدالشهدای مقاومت و اربابش حضرت حسین علیه‌السلام هستند…

#کربلای_کرمان 

✍️#زهرا_عوض‌بخش 

موضوعات: بدون موضوع
 [ 11:41:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خاطرات روز سیزدهم ...

وقتی کد قرمز بلند و رسا اعلام شد، تخت‌ها پشت‌بند هم می‌رفتند توی بخش‌های مختلف. یکی پنجاه درصد سوختگی، یکی قطع دست، سومی ترکش توی چشمش. به بعضی‌ها اصلا نگاه نمی‌کردم، دلش را نداشتم. 

صدای ناله‌ها قطع نمی‌شد. پرستارها مثل ارواح سرگردان از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند و به مجروحان جدید می‌رسیدند. شانس آوردم زودتر آمدم داخل، وگرنه پشت نیروهای امنیتی گیر می‌کردم و می‌ماندم بیرون. گوشه‌ای ایستاده بودم، مبادا کسی گیر بدهد و بگوید هری…

نظرم به یکی جلب شد. دکتری میانسال، با موهایی سفید و یک‌دست. چشم‌هایش دقیق بیمارها را زیر نظر می‌گرفتند. آرامش از چهره‌اش می‌چکید. نمی‌دوید. حتی سریعتر از حد معمول هم قدم بر نمی‌داشت. هر گامش، سرشار از طمانینه بود و استوار. وقتی بقیه‌ی پزشکان و پرستاران از شدت عجله تند تند حرف می‌زدند یا کلمات توی دهانشان نمی‌چرخید، آرام و بی تکلف گوش می‌داد و نکاتی را اصلاح می‌کرد. داشت حرصم را در می‌آورد. وسط این بلبشو انگار آمده بود پارک، دریغ از ذره‌ای دستپاچگی.

یکی از پرستارها گوشه‌ای ایستاده بود. سعی میکرد از هر جرعه لیوان آبش برای تازه کردن نفس استفاده کند. آرام نزدیک شدم. سلام علیکی کردم و پرسیدم: «اون دکتر خونسرده رو میشناسین؟!»

 سربالا آورد: «اونی که الان کنار تخت نزدیک راهرو وایساده؟ رئیس بیمارستانه. برات عجیبه آروم بودنش؟!»

با سر تایید کردم.

 جرعه‌ی بعدی را خورد: «جراح پلاستیکه. زمان جنگ توی بیمارستان صحرایی بوده، بدترین و ترسناک‌ترین قسمتش. روزی چند تا چند تا سوختگی بالای ۷۰ درصد و صورت لت‌وپار می‌اومده زیر دستش. اینا برای ما سخته، برای رئیس خاطرست.

 

لیوانش را انداخت توی سطل و رفت به کارهایش برسد. من ماندم، خیره به صورتی که خم به ابروهایش نمی‌افتاد…

#کربلای_کرمان 

✍️ #محمد_حیدری 

موضوعات: بدون موضوع
 [ 11:34:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  صبح فردا ...

فردا که صبح بشود همه‌ی بچه‌ مدرسه‌ای‌های کرمان حدود هفت بیدار می‌شوند، روپوش‌هایشان را می‌پوشند، دو لقمه می‌گذارند گوشه دهان‌شان، شال و کلاه می‌کنند، کیف‌شان را می‌اندازند روی دوششان و می‌روند مدرسه. حدود هشت دیگر همه سرکلاس‌شان هستند. فردا صبح اما ۲۲ صندلی خالی می‌ماند؛ برای همیشه. ۲۲ کلاس عزادار می‌شود‌‌. موقع حضور و غیاب معلم اسم هرکدام را که ببرد احتمالا دخترها می‌زنند زیر گریه‌ و پسرها بغض‌شان را می‌ریزند در مشت‌شان و محکم به جایی می‌کوبند. شغل رویایی آینده‌شان می‌شود منتقم. همین. ۲۲ معلم مثل قبل دیگر دست و دل‌شان به درس دادن نمی‌رود و دانش‌آموزان‌شان دیگر مثل قبل نمی‌توانند درس بخوانند. 

شاید سال‌ها بعد در کتاب تاریخ بچه‌ها یا نوه‌های‌شان چند ورق از این روزها و این مدرسه‌ها نوشته شود. شاید بنویسند آنها هنوز احیاء هستند و عند ربهم یرزقون.

#کربلای_کرمان 

✍️ #زینب_جلالی

موضوعات: بدون موضوع
 [ 11:26:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت