سُمیه، دختر هجدهسالهای از شهر دامغان بود. در خانوادهای سنتی اما نه چندان مذهبی زندگی میکرد. پدرش شغل آزاد داشت با درآمدی بالا و مادرش خیاط بود و هنرمند. سُمیه، در خانوادهای بزرگ شده بود که دغدغه دین بیشتر در حد مراسم مذهبی سالانه خلاصه میشد. اما او دلش چیز دیگری میخواست. از کودکی دلش میخواست بداند خدا کیست. چرا بعضیها در تاریکی زندگی میکنند و بعضی در نور؟
در دبیرستان، معلم ادبیاتشان خانم نوری، زنی محجبه و باسواد و طلبه، نقطه عطف زندگی سُمیه شد. وقتی از اشعار عرفانی مولانا، حافظ و مفاتیحالحیاة و کتب دینی مذهبی در کنار درس حرف میزد، چشمهایش برق میزد. سُمیه برای اولین بار احساس کرد که دین میتواند عاشقانهای زیبا باشد، نه فقط مجموعهای از باید و نبایدها. از همان زمان آرزو کرد: کاش مثل خانوم نوری طلبه شود!.
وقتی تصمیمش را با خانوادهاش مطرح کرد، با واکنشی سخت روبهرو شد. پدرش گفت: «دختر من بره حوزه؟ مگه بیکاره؟ بخواد درس بخونه، باید دکتر یا مهندس بشه، نه طلبه!»
مادرش گفت: «این کارا نون و آب نداره. تازه مردم چی میگن؟!»
سُمیه دلشکسته شد اما دست نکشید. شروع کرد به تحقیق درباره حوزههای علمیه خواهران، شبانه در اتاقش دعا میکرد و کتابهای دینی را پنهانی میخواند. روزها در ظاهر یک دختر معمولی بود و شبها در دل، یک طلبه.
هر بار که در این مسیر قدمی برمیداشت، چیزی مانعش میشد. یکبار مدیر مدرسه با طعنه بهش گفت: که اگر وارد حوزه شود، آیندهاش را خراب کرده!. یکبار یکی از دوستانش گفت: «تو که مثل این چادریا نیستی، پس ادا درنیار.»
سُمیه در دلش شک کرد. آیا واقعاً برای این راه ساخته شده؟ آیا واقعاً خدا او را میبیند؟
در این دوران تاریک، دچار وسوسه و تردید شد. مدتی نمازش را دیر و زود میخواند. با خودش درگیر بود. حتی به فکر کنار گذاشتن راه طلبگی افتاد.
یک شب که دلش خیلی گرفته بود، در حیاط باصفای خانهشان نشست و رو به آسمان گفت: « خدایا اگه منو میخوای، اگه منو دوست داری، خودت یه نشونه، نشونم بده.»
آن شب خواب دید که در یک دشت پر از نور ایستاده و صدای زنی مهربان به او میگوید:
«طلبه شخصیه که برای یافتن حقیقت میجنگه، نه کسی که فقط لباس میپوشه. تو از قبل طلبهای، فقط باید باور کنی و این راه را ادامه بدی با همهی مشکلاتش!.»
صبح با قلبی آرام بیدار شد. عجیب اینکه همان روز، برای اولین بار پدرش بدون دلیل خاصی گفت: «اگه اینقدر دوست داری بری حوزه، برو. ولی دَرست رو هم بخون.»
واقعا معجزه رخ داده بود؛
حالا نوبت تلاش واقعی بود. سُمیه در آزمون ورودی حوزه شرکت کرد. سخت بود. سؤالات فقهی، عقاید، احکام… شبها بیدار میماند، صبحها با انرژی سر کلاس مدرسه میرفت. همزمان باید خانواده را هم راضی نگه میداشت.
در این مسیر، کمکم سبک زندگیاش تغییر کرد. چادر را با عشق سر کرد، نه با اجبار. دوستان جدیدی پیدا کرد و دوستان قدیمی یا فاصله گرفتند یا او را تمسخر کردند.
بالاخره سُمیه قبول شد. در مراسم آغاز سال تحصیلی حوزه، وقتی پای منبر استادش نشست و اشک ریخت، حس کرد که بالاخره به خانه برگشته.
خانوادهاش، که ابتدا مخالف بودند، حالا او را با احترام نگاه میکردند. مادرش گفت: «تو یه چیزی تو چشمت هست که قبلاً نبود. انگار واقعاً آرام شدی.»
پدرش با افتخار در مهمانیها تعریف میکرد: «دخترم طلبهست، خیلی باسواد شده، هرچی از احکام بخوای میدونه!»
سُمیه حالا دیگر فقط یک طلبه نبود. او پلی شده بود بین دو دنیا: دنیای دیروز خودش و دنیای جدیدش. گاهی به مدرسه قدیمیاش برمیگشت و برای دخترها از مسیرش میگفت. از شکها، از جنگیدن، از معجزه.
و هر بار که یکی از آن دخترها میگفت: «شاید منم بتونم»، سُمیه لبخند میزد. اینبار آفتاب فقط پشت دیوار نمانده بود؛ تابیده بود روی دلها.
سُمیه تلاش میکرد تا به آنچه که در این راه میخواست برسد. تا بتواند در آینده دست دیگران را هم بگیرد و واسطه شود تا راه درست و بهتری را انتخاب کنند. او با همتی مضاعف با وجود مشکلات راه طلبگی، با افتخار به خودش میبالد و پُر انرژی و با انگیزه و نشاط زیاد، روز به روز به سمت هدفش قدم برمیدارد. و میداند روزهای زیبایی در پیش رو خواهد داشت.
#به_قلم_سمیهـاکبرزاده
نویسنده طلبه از شبکه کوثرنت