حضرتش کاری -هرچند ناچیز- برای غدیر و امیرغدیر را از دیده دور نمیدارد و پاداش در خور عظمت خود، به ما میدهد.
🔰و اما جریان داستان به نقل از فرزند مرحوم دشتی:
♦️آقای دشتی -مترجم معروف نهج البلاغه- به مرحوم آیت الله مرعشی نجفی گفتند: آقا دعا کنید ما در هزینهٔ چاپ این کتاب دچار مشکل هستیم!
🔻مرحوم آقای مرعشی فرمودند آقای دشتی! حکایت علی مَرده را شنیدی؟
شخصی بود در اصفهان، اوضاع مالی خراب… یک خانهٔ کوچک داشت که دو اتاق داشت. روزی به همسرش گفت بیا یکی از این اتاقها را خالی کنیم، و آن را محل پرورش مرغ و خروس قرار بدهیم.
قرار شد کف اتاق را بکنند تا قفسه بگذارند تعداد بیشتری مرغ و خروس جا بگیرد.
مقداری کند دید چیزی برق میزند نگاه کرد دید الماسی 💎 بسیار اعجاب آور از دل خاک آمد بیرون!
سریع رفت بازار زرگرهای اصفهان و گفت این را کسی میخرد؟
گفتند این خیلی قیمتی است!
این را فقط باید ببری بغداد. آنجا از تو میخرند.
خلاصه رفت عراق. چون محب #امیرالمؤمنین علیه السلام بود گفت اول بروم نجف عرض ارادت کنم بعد بروم دنبال فروش الماس.
روز آخر که میخواست خداحافظی کند و برود سمت بغداد، دید خادم حرم دارد صدا میزند: «ایها الناس! شیعیان مولا! کمک کنید مولا ضریح ندارد!» (الان هم داخل ضریح یک صندوق چوبی است، و آن زمان حرم ضریح نداشته است)
این بندهٔ خدا تحت تأثیر قرار گرفت. گفت ما که یک عُمر نداشتیم از این به بعد هم نداشته باشیم!
خادم را صدا زد الماس را داد به خادم و گفت این خیلی قیمتی است ضریح را درست کنید و به همه ی کارهای حرم برسید همه را جواب میدهد!
خادم خوشحال رفت.
این شخص نشست گوشهٔ حرم. دیگر کاری نداشت بکند! باید برمیگشت ایران!
یک لحظه پشیمان شد… با خود گفت عجب کاری کردم!؟ کاش میفروختم و مقداری را میدادم برای کمک به ضریح! حالا جواب زن و بچه را چه بدهم…
در همین حالت که بوده به خواب فرو میرود و در عالم خواب میبیند آقا امیرالمؤمنین سلام الله علیه از داخل آن قبر که صندوق چوبی داشت آمدند بیرون و لاله گوشش را گرفتند و فرمودند:
«حاجی الماسی علی مرد است! زیر بار منت احدی نمیرود»
«حاجی الماسی علی مرد است! زیر بار منت احدی نمیرود»
«حاجی الماسی علی مرد است! زیر بار منت احدی نمیرود»
سه مرتبه…
شخص از خواب بیدار شد. پشیمان شد از آن پشیمانی…
عرضه داشت: آقا جان! غلط کردم نفهمیدم همهٔ زندگی من فدای شما…
در این اثناء یک مرتبه دید پلیس وارد حرم شده و به دنبال او هستند و بالآخره او را گرفتند.
ترسید. فکر کرد اتفاق بدی افتاده.
پرسید چه شده؟ گفتند ما اصفهان دنبالت میگشتیم! تلگراف زدیم گفتند آمدی نجف. آمدیم دنبالت. یک عموی بسیار پولدار داشتی در هندوستان، از دنیا رفته و وارثی ندارد جز تو! دنبالت میگردند بروی اموال او را تحویل بگیری!!!
با خود گفت من نیمساعت پیش الماس را دادم این تلگراف بیشتر از بیست روز است دست به دست دنبال تو است اصلا قبل از اینکه الماسی پیدا کنی علی علیه السلام فکر تو را کرده است…
رفت هندوستان مال و اموال را تحویل گرفت و آمد در اصفهان بازار زرگری راه انداخت که مشابهش نبود در آن اطراف. اسمش را هم به برکت خطاب امیرالمؤمنین گذاشت «حاجی الماسی»
بعد آقای مرعشی فرمودند:
آقای دشتی! شما برای امیرالمؤمنین کار میکنید، نگران نباشید! علی مَرده…