سرگردان و آشفته بود، معصومه با پاهای برهنه از این صحن به آن صحن و از این رواق به رواقی دیگر می رفت. گاهی زل می زد به گنبد طلایی آقا و امام مهربانش و می گفت:
مولای من! یا امام رضا! هر بار که به زیارت تان می آمدم، گرهی از کارم گشوده می شد اما، این بار فرق می کند ارباب! دکترها جوابم کرده اند، همه درهای امیدواری به رویم بسته شده، اما نمی دانم چرا اینجا هستم؟ آخر، هر دفعه که میهمان تان بودم، محال بود دست خالی برگردم ولی….
باران اشک، امانش نمی داد و بی اختیار می گریست و امام رئوف را صدا می زد.
بعید می دانست مشکلش حل شود زیرا، به مراکز درمانی بیشتر شهرها رفته بود و با صرف هزینه زیاد، دست خالی و ناامید بازگشته بود اما:
با خود می گفت:
اینجا غیر از جاهای دیگر است، سابقه نداشته دست خالی برگردم، من به دستان پر مهر و محبت آقا، یقین دارم، چگونه ممکن است دعایم را مستجاب نکند مگر اینکه مصلحت خداوند نباشد که راضیم به رضای او.
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
زیارت وداع را تمام کرد و رو به ضریح ایستاد و با دلی شکسته و محزون از فراق مولایش از یکسو، و مشکل بچه دار نشدنش از سویی دیگر، با حالت احترام و ادب از حرم، خارج شد.
مدتی گذشت! از آن زیارت به بعد، آرامتر بود، یکروز که سردرد نسبتا شدیدی داشت، مجبور شد به پزشک مراجعه کند، خانم دکتر پس از بررسی اولیه و کنترل فشار و ضربان قلب رو به معصومه کرد و گفت:
خانم! بچه چندم تان هست؟! معصومه گویا چیزی نشنیده باشد گفت:
نه، چیز مهمی نیست، فقط سرم درد می کند، در جوابش دکتر پاسخ داد:
بله! درست می گویید ولی آیا برای بچه های قبلی هم همین سردردها را داشتید؟!
معصومه مثل کسی که از حال کما و بیهوشی بیرون می آید، با تعجب و هیجانی عجیب پرسید: یعنی …یعنی من…درست شنیدم خانم دکتر؟ با من بودید؟
دکتر گفت! بله خانم، مگر غیر از شما هم بیمار دیگری اینجا هست؟ و معصومه تکرار کرد:
بیمار…بیمار… بیمار دیگر چیست خانم دکتر؟ من…من …تازه پس از بیست سال، امروز خوب شدم! دکتر که دهانش از تعجب وامانده بود گفت:
بیست سال!! یعنی شما…و معصومه جواب داد:
بله! خانم، من بیست سال است در انتظارم بیست ساااال!
خانم دکتر هم که مثل بیمار شفا یافته اش، ذوق زده شده بود، در حالی که اشک شوق می ریخت گفت:
پس خبر خوشحال کننده دوم را هم به شما بدهم:
من با گرفتن نبض شما متوجه شدم که شما دوقلو….معصومه دیگر چیزی نمی شنید و فقط اشک می ریخت و آرام نجوا می کرد:
من که عمری به ضریح تو پناه آوردم
کی تو نومید نمودی، ز شفای دردم؟