بار الها!
اگر دلتنگ و مهجورم نه از دست روزگار که از افراط و تفریطهای خود دلتنگم!
خدایا!
پشیمانم از هر محبت بیجایی که به افراد نالایق نمودم و غافل از اینکه ظرفیت بعضی آدمها، به اندازه یک پیمانه هم نیست و محبت و معرفت بیش از اندازه را که نثارشان میکنی لبریز میشوند از طمع و چاپلوسی، و میشوند یار دوران خوشی و در ناخوشیها آنچنان جلو دیدگانت جولان میدهند و جلوهگری میکنند که از هر مِهر و محبتی که در حقشان روا داشتهای پشیمان میشوی!
پروردگارا!
دلم از دست دوستان رنجور نیست که در حسرتم که چرا نه قدر و منزلت خویش را دانستم و نه قدر و اندازه انسانیت دیگران را.
باید میفهمیدم کسی که محبت را درک نمیکند چه برایش جان دهی و چه به کامش نان! او سرشتش با مهربانی بیگانه است و چشم دلش فقط به دنبال آدمی ساده اما دلسوز و بخشنده است تا با تملقها و چرب زبانیها، محبتش را به هر قیمتی به چنگ آورد و در کام خود بریزد و روز مبادا به حال و احوالش، بخندد و شاید هم به تظاهر اظهار تاسفی بکند ….؟!
و
چه ساده لوح بودم من که ندانستم محبتم را بهپای کدامین دانه بارور بریزم که فردا در سایه خوشههای معرفتش، دمی بیاسایم و اندکی رفع ملال کنم.
هیهات
چه دنیای عجیبی! بیش از حد که به آدمها خوبی کنی یا بر توقع و طمعشان میافزایی و یا دشمنی، درجهیک، برای روز حادثه خود میپرورانی!
باید
در عشق نهایت صرفهجویی را به خرج داد نباید الکی آن را هزینه کرد که این راه بس پرخطر و هزینه بردار است.
باید
حواست به آدمهای دور و بَرت باشد مبادا قصه علفهای هرز و پیچکهای مزاحم تکرار شود.
باید یاد بگیریم هر چند دیر، اما وجودمان را و انسانیت و معرفتمان را خرج آنهایی کنیم که، گاهی حتی آنها را آدم هم حساب نمیکردیم اما روزهای سخت بدون هیچ ملاحظهای به دادمان رسیدند و با تمام قد حمایتمان کردند!
خدایا
حالا! مفهوم روایات را بیشتر درک میکنم و بهتر میفهمم افراط و تفریط یعنی چه؟ حتی اگر برای نزدیکترین آدمهای اطرافت باشد که گاهی، خیال بَرِشان میدارد که کسی! هستند و نزدیک است که تو را زیر تحقیرهای نگاهشان لِهْ کنند.
اگر عشق را بیجا مصرف کنیم جبرانش بسیار سخت و گاهی غیر ممکن است میدانی چرا؟ زیرا با دستان خود، چشم و دلهای سیری ناپذیر و مغروری پروراندهای که دلشان جز با حذف تو آرام نمیگیرد و آنگاه بر تخت سرمستی تکیه میزنند و به روزهایی که برایشان جان میدادی! نیشخند میزنند.
خدایا
دلم گرفته از دست دل خودم که عمری گذراند و هنوز هم تفاوت عاشق واقعی با دوستنماهای دروغین را نمیداند.
ای کاش
از همان قدم اول، بوستان زندگیم را با گلها و درختان پر بار و خوش رنگ و بو پر کرده و در سایه نسیمِ رایحههای دلربایشان، راحت و آسوده میزیستم و، رنج نگاههای تحقیر و بعضا توهین آمیز آدمنماهای کم ظرفیت را تحمل نمیکردم.
اما
هنوز هم وقت هست برای جبران عشقهایی که هرز رفت و محبتهایی که به زمین ریخت! از تمام این همه تجربه تلخ، نردبانی به بلندای زمین تا آسمان میسازم و وجودم را و سرمایههای معنویام را خرج دلهایی میکنم که روزنهای به سوی خدا دارند و سهمی از معرفت و مهربانی متعلق به آنهاست.
باید باغچه زندگیم را از هر آنچه خس و خاشاک و علفهای هرز است پاک کنم و به جایش بذر عاشقی با دوستانی بکارم که ابدی هستند و هرگز تنهایم نمیگذارند، دلهایی که به روز تلخیها به حالَم نخندند و به وقت شادکامی، دست طمعشان دراز نباشد.
میخواهم در باغ زندگیم و در گلخانه قلبم، آدمیت به معنای واقعی بکارَم.
پ.ن.
این مطلب صرفا یک دلنوشته است و شرح حال نویسنده نیست.