#تولیدی
#به_قلم_خودم
یک بار دیگر جلو آینه تصویر خودم را بررسی کردم تا مطمئن شوم چیزی از آرایشهای صورت و لباس و بدلیجات را فراموش نکرده ام. تقریبا آماده بودم که، پیام روشنک را دریافت کردم:
یلدا جون! عجله کن، خیابان…منتظرت ایستاده ام.
از ماشین آرش که راننده خصوصی گروه ما بود و تحت امر زری جون، پیاده شدم. زری سرگروه ما بود که بقول معروف با کله گنده ها می پرید و وضع مالی اش توپ توپ بود و هر کس می خواست با او کار کند اولین شرطش، چشم گفتن بی چون و چرا بود.
سر قرار رسیدم اگر هر آدم دیگری غیر از من که روشنک را در قیافه اصلی اش دیده بود، او را می دید گمان می کردصورتی که پر از جوش و آثار سوختگی دوران کودکیش بود، همین خانم بزک کرده هفتاد قلم آرایش است که می بیند! او آنقدر روی چهره اش کار کرده بود که، در نگاه اول شک کردم خودش باشد. با آن ناخنهایی که جدیدا در آرایشگاه های مدرن آنتالیا کاشته بود و هر کدام را رنگی خاص زده بود، حسابی عوض شده بود. سلام و احوالپرسی بی روح و نشاطش، نشان می داد که، حال و روزش از من بدتر نباشد بهتر نیست!
هر روز مجبور بودم برای چندر غاز پول گدایی از دست زری معتاد و هرزه، خیابان ها را با شادی مصنوعی و مسخره ای، طی کنم و به اصطلاح مد روز را معرفی کنم.
دلم به حال دخترهایی که با دیدن ما، دهانشان آب می افتاد و خود را عقب مانده، تصور می کردند ریش می شد.
آنها گمان می کردند روشنک ها و یلداها یی که مثل عروسک خیمه شب بازی و یا بهتر بگویم مثل یک رباط از بیرون از وجود خویش کنترل می شوند، و یک مشت لوازم آرایشی تاریخ گذشته غرب را خرجشان نموده و در مقابل، حیا و نجابتشان را، غارت کرده اند، واقعا آدم های خوشبختی هستند!
آنها چه می دانستند که این یلدای قد و بالا مانکن و به روز، یک دختر سیاه بختی است که در دو ازدواج شکست خورده و فرزندانش را به دستور فرمانده معتاد و پول پرستش، در کنار خیابان رها کرده و عشق مادری را به زباله دانی انداخته است!؟
بیچاره آن دختری که تازه به سن بلوغ پا گذاشته و در حالی که به من اشاره می کند، چادر مادرش را می کشد و با شوق می گوید: مامان! تو رو خدا برای من از این النگوها بخر.
آهی کشیدم و پدر بی غیرتم را نفرین کردم که از آن روزی که به دنبال هوسرانی های خودش، من و مادرم را به نوچه های زری فروخت و ما را طعمه طمع های این عفریته کرد، آوارگی و دربدری ما شروع شد.
ای کاش همان روز مرده بودم و طلاق و ازدواج مجدد و اجباری مادرم، به دستور زری و بالا دستهایش را نمی دیدم!!
از خودم متنفر بودم ولی چون معتاد به شیشه بودم، مجبور بودم ظلم و ستم های امثال زری را تحمل کنم.
و حالا! فکر می کردم آب از سرم گذشته است و راه چاره ای نیست، و دلیلش هم این بود که، زری به محض آنکه نیروهایش را حسابی غرق در اعتیاد می کرد، برای اینکه از شر مخارجشان راحت شود، آنها را به حال خود رها می کرد و طعمه های جدید و تازه تری را شکار می کرد و….
عقده انتقام از زری و امثال او، که نانشان از بی آبرویی ما و بیچاره تر از ما تامین می شد و خودشان سرگرم عیش و نوش و سفرهای خارج و…بودند، هیچگاه من را رها نمی کرد اما، من کجا و زهر چشم از زری گرفتن کجا؟!
او گرچه خودش بیشتر از همه ما، در این باتلاق کثیف غرق شده بود ولی چون، در خوش خدمتی و بی حیایی کم نظیر بود، گویا نورچشمی اربابان نامرد و بی غیرت، به حساب می آمد و بقول معروف یک سر و گردن از بقیه جیره خوارها پیشتازتر بود.
چند سالی گذشت و یک روز صبح که وضع روحی بسیار بدی داشتم و آماده رفتن سر قرار، برای گرفتن سهمیه شیشه بودم با دریافت این پیام سر جایم میخکوب شدم:
زری هستم. ماموریت شما تمام. شماره من تغییر کرده، روشنک هم برای همیشه از ایران به…میرود.
خدای من! خودم را در آستانه مرگ می دیدم. مغزم کار نمی کرد، از شدت ناراحتی و عصبانیت، با لنگه کفشهایی که هر روز با قدم زدن با آن، همنوعان ام را بدبخت و بیچاره می کردم، میز آرایشم را خرد کردم و همه بدلیجات و زیورآلات را در سطل زباله ریختم اما چه فایده؟!
دیگر هیچ چیز برای باختن نداشتم فقط از اعماق قلبم که، شاید به اندازه ذره ای حس وطن دوستی در آن بود، تبلت ام را از کیفم بیرون آوردم و ماجرای زندگیم را شاید در آخرین لحظات زندگیم، از اول تا پایانی نامعلوم نوشتم و در تمام شبکه های مجازی و اول از همه در صدر صفحه اینستا گذاشتم، و این تنها کاری بود که توانستم با انجام آن، ذره ای از عقده های حقارتی را که در دل نسبت به زری و امثال او داشتم، به تصویر بکشم و با آگاه نمودن حتی یک نفر هم که شده، از آنها انتقام بگیرم.
یک نفری که، شاید زمانی صفحه من را می خواند که، دیگر یلدایی در این دنیای فریبنده و زودگذر وجود ندارد؟؟؟!!!