وقتی رضا شاه برکنار شد، در هنگامه تغییر و تحوّلهای حکومتی و به هم خوردن اوضاع، تعداد زیادی از کسبه کاشمر به پدرم - که بزرگ کاشمر بود - مراجعه کردند و گفتند به دلیل نوشتهها و مدارکی که داریم از تعدادی افراد طلبکاریم، ولی بدهکارها حاضر به ادای دیون خود نیستند و ما به حال ورشکستگی افتادهایم.
پدرم مرا مأمور کرد که رسیدها را بگیرم و به روستاهای دور و نزدیک رفته و طلب کسبه را وصول کنم. قبل از رفتن زمینهای وسیعی را اطراف کاشمر زیر کشت قرار داده بودم. مسافرت من بیش از دو ماه به طول انجامید.
طلبها را وصول کردم و به طرف کاشمر حرکت کردم. در نزدیکی کاشمر وارد زمینهای کشاورزی خود شدم، دیدم آنچه زیر کشت قرار داده بودم در اثر خشکسالی و نیامدن باران در حال خشک شدن و نابودی است. بسیار ناراحت شدم، دست به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا اگر این سفر طولانی که برای کمک به مردم انجام دادم مورد رضایت توست، نگذار این مزرعه از بین برود.» همچنین گفتم: «خدایا من تا کنون خمس و زکات مالم را دادهام و از این پس نیز خواهم داد.» این را گفتم و به منزلم در کاشمر رفتم.
شب شد، شام خوردم و خوابیدم. نیمههای شب بود، شنیدم در میزنند. رفتم در باز کردم، دیدم یکی از رعیتها است، گفت: «آقا! سیل آمده و تمام زمینهای شما را آب گرفته است.» من آسمان را نگاه کردم دیدم یک لکه ابر هم در آسمان نیست. به او گفتم: «با این آسمان صاف، باران از کجا آمده که سیل جاری شده است!» گفت: «نمیدانم.»
به هر حال بیرون آمدم و به طرف مزرعه حرکت کردم و با کمال تعجب دیدم تمام مزرعه پر از آب شده است و جز سیل نمیتواند باشد. متحیر بودم که چه شده است و همینطور تا صبح فکر میکردم. فردا معلوم شد سدّی که روستاییان چند فرسنگ بالاتر برای زمینهای خودشان احداث کردهبودند شکسته و آبهای آن به زمین من که نسبت به سد فاصله زیادی داشت سرازیر شده است.
📚 گفتارهای ارزنده/خاطرات مرحوم حجه الاسلام فیروزیان/ص16