نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  نذری گره گشا ...


#تولیدی
#به_قلم_خودم

از دار دنیا مال و اموال چندانی نداشت جز همین زندگی ساده تک‌نفره که آنهم سهم وارثان بود و چند صباحی اجازه داشت در آن خانه زندگی کند.
گاهی:
خود را سرزنش می‌کرد که ای کاش تا سر سفره پدر و مادر بودم، همان روزهای اول جوانی به یکی از خواستگاران جواب مثبت داده و شاید تا الآن صاحب چند تا بچه قد و نیم قد بودم.
و:
گاهی چهره به نظر مردم! نازیبایش را؟! به ذهن می‌آورد که:
دیگر کی حاضر به زندگی با من می‌شود، آنهم با این قیافه و شرایط زندگی‌ام؟!
اما:
سرزنش همسایه‌ها بیشتر آزارش می‌داد که:
در ازدواج تو، گرهی سخت افتاده که تا تغییر نکنی و اوضاعت را سر و سامان ندهی، درست نمی‌شود!
و
اعظم با تردید و اضطراب جویا شده بود که مثلا چه تغییری؟
یکی می‌گفت:
ببین دخترجان! مردم این دوره عقلشون به چشمان‌شان هست، خب ظاهر و نمای خانه شما را که می‌بینند، حتی رغبت زنگ زدن هم از دست می‌دهند!!!
و
آن یکی اظهار نظر می‌نمود که:
آخه این همه دختر خوشرنگ و لعاب تو کوچه و خیابانه! کی میاد سراغ تو؟ لااقل یک عمل زیبایی شاید بتواند گره کور زندگی‌ات را باز کند!
و
عده‌ای افاضه می‌فرمودند:
عزیز من! این حقوق ناچیز پدری‌ات که برای وارثان نیست، برو حداقل یک دست مبلمان و سرویس ناهار‌خوری، یا یک ظرفشویی که خیلی اسم و رسم دارد! بخر و خودت را از این بدبختی خلاص کن!
و
عده‌ای هم مراجعه به فال‌ و دعا نویس را پیشنهاد می‌دادند بلکه گره از بخت بسته باز شود!
…..
نیمه رمضان بود و اعظم در تنهایی خویش‌، بساط افطاری ناچیزش را گسترده و به پخش اخبار و تصاویر پویش‌های مردمی از تلویزیون نگاه می‌کرد و در دل با خدای خود می‌گفت:

بارالها!
تو خوب می‌دانی که من در خلقت خود نقشی نداشته و یقین دارم که در آفرینش تو، عیب و نقصی نیست مگر اینکه … و من را نیز سالم آفریدی و نعمت ایمان و پدر و مادر مومن و صالح دادی!

خدایا! من نه تنها حرفهای پوچ یک عده نادان را نمی‌پذیرم بلکه،
تو را شاهد می‌گیرم که من به دلیل مراقبت از پدر و مادر پیرم، ازدواج ننمودم ولی اکنون که طعنه‌های مردم، زندگی را بر من سخت نموده، تو را به کریم اهل بیت قسم می‌دهم که از این گرفتاری نجاتم دهی!

اعظم با چشمانی اشکبار به سراغ صندوقچه یادگاری مادر رفت و تنها سرمایه‌ای را که به ارث برده بود یعنی، فرش کوچک دستبافت و باارزش و گرانبهای مادر را که برای روز مبادا گذاشته بود، در کادویی پیچید و روی آن نوشت:

نذر نیازمندان

به دوستش منصوره که در زمینه پویش‌های مردمی و پخش نذورات فعال بود تلفن زد و از او خواست یک نفر را برای تحویل تنها یادگار مادر بفرستد…..

اعظم آرام و سبک شده بود و حرفهای عوامانه و مسخره دیگران برایش بی‌ارزش!

جالب بود زمانی که یکی از اهالی همان محل، برای پسرش که فقط شش ماه در عقد دختری به اصطلاح مد‌روز بوده و، از سر ناسازگاری کار به جدایی کشیده، به خواستگاری اعظم آمد که البته:

پسر خوب و عاقل و باایمانی بود که، به اصرار خانواده‌اش با دختری پر‌افاده و آبرنگی! شده ازدواج می‌کند و خدا را شکر خیلی زود متوجه سوء تربیت او شده و از او جدا می‌شود، و به مادرش پیشنهاد انتخاب دختری از جنس صفا و یکرنگی و محبت و همدلی و ایثار را می‌دهد. و مادر محمود بلافاصله به فکر صبر و متامت اعظم در محافظت از والدینش می‌افتد، و او را بهترین گزینه برای همسری فرزندش می‌داند.

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1403-01-06] [ 01:36:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  خدا بخواهد...‌‌‌می‌‌شود! ...


#تولیدی
#به_قلم_خودم
لیلا با دلخوری گفت:
لطفا بس کنید مادر جان!
خسته شدم از درس و بحث و حدیث و آیه شنیدن! کو؟ کجاست؟ پس چرا الآن زندگی‌ام اینطوری هست؟ نه ازدواجی و همسری، نه خانه و زندگی، آخه به چه دلم را خوش کنم؟

فقط من را تشویق به علم‌آموزی و حوزه و دانشگاه رفتن و مقید به چادری بودن کردید! یک نگاه به زندگی پر‌رونق دختران اطراف من بیندازید. سن‌شان از من کمتر هست ولی برو بیایی دارند که نگو!
شوهر مطیع ندارند که دارند! خانه و ماشین مدل بالا و جهیزیه آنچنانی و… حالا باز شما بگو عاقبت بخیری در دین و دیانت است، اینها که اصلا الفبای حجاب هم نمی‌دانند چه هست، وضعشان خیلی از من بهتر است.

معصومه خانم مادر لیلا که خیلی تا اینجای بحث صبر کرده بود، نخ و سوزن را زمین گذاشت و رو به دخترش گفت:
کفر نگو! خدا را خوش نمی‌آید مادر که ناشکری کنیم، الحمدلله همین که سالم هستی و یک خانواده با‌‌‌ایمان و پدر حلال‌خور داری، خودش نعمت بزرگی هست.
خوب بود مثل رعنا دختر عمه‌ات، برای یک کلاهبردار و دروغگو عقدت می‌کرد و خانه و زندگی‌ات را پر از حق‌الناس و مال حرام می‌کرد، یا مثل پریسا دختر همسایه بغلی با یک خارج رفته بی قید و بند و رفیق باز ازدواج می‌کردی؟
اگر منظورت از زندگی بهتر اینها هستند که من جایگاه تو را خیلی بیشتر دوست دارم!

هنوز حرفهای مادر تمام نشده بود که لیلا گفت: حیف این همه زحمت و تلاش! مردم این دوره عقلشان به چشمشان هست، با وجود اینکه هم حوزه و هم دانشگاه خواندم و آشپزی و خیاطی هم بلدم، هر خواستگاری آمد تا، قد کوتاهم را دید فورا منصرف شد!

معصومه خانم در حالی که سعی می‌کرد دخترش را از ناامیدی و دلهره‌ها و افکار شیطانی رها سازد با آرامش خاصی گفت:

لیلا جان! آنهایی که تو را با این همه مهربانی و سیرت زیبا ندیدند و نخواستند، عیب از تو نیست دخترم! آنها لایق تو نبودند، باید با همان دخترهای خیابان گرد ازدواج می‌کردند و نتیجه تلخش را هم می‌دیدند که الآن حال و روز و بدبختی‌هایشان را می‌بینی!
مگر این حدیث را نشنیده‌ای که:
اگر مردی بخاطر زیبایی با زنی ازدواج کند خیری در او نمی‌بیند و اگر به دلیل پول و مال دنیا همسری انتخاب کند، خداوند کار او را به همان مال و منال دنیایی واگذار می‌کند.

دخترم! ما حق نداریم از رحمت خداوند مایوس و ناامید باشیم زیرا خودش فرموده که رزق دختران با من است و وعده خدا تخلفی ندارد اما به شرط اینکه تو هم، به وعده‌های الهی ایمان و اعتقاد قلبی داشته باشی!
گرچه باور این حرفها برای لیلا کمی سنگین بود اما آرام‌تر از قبل پاسخ داد:
نمی‌دانم مادر جان! شاید هم من اشتباه فکر می‌کنم.

مدتها گذشت تا اینکه یکروز، نرجس دوست صمیمی لیلا پیام داد که عصری با مادرش برای کار خیری به منزل آنها می‌آیند.
بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی بود و لیلا ظرف خنک هندوانه را روی میز گذاشت و کنار نرجس نشست. آن طرف هم مادر نرجس با معصومه خانم حسابی گرم گفتگو بودند تا اینکه عصمت خانم رو به لیلا کرد و گفت:
مادر جان! الهی دورت بگردم! مگر اینکه تو بتوانی گره بسته زندگی ما را باز کنی، لیلا با تعجب پرسید: من؟!

مادر نرجس ادامه داد: والا چی بگم، از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان! پسرم مهدی سنش از سی هم بالاتر هست ولی اسم هر دختری می‌آورم، در جوابم میگوید:
همسر آینده من باید درس خوانده و محجبه باشد و اهل زندگی.
لیلا گفت:
ولی خب! این چه ربطی به من دارد؟ و عصمت خانم با لبخندی جواب داد: ببین دخترم! خداوند هزار جور مخلوق دارد و فقط خودش حکمت هر کاری را می‌داند، این آقا مهدی ما کوتاه قد است و می‌گوید با دختر بلند قدتر از خودم ازدواج نمی‌کنم، تا اینکه از همه جا رانده و درمانده، آن روز نرجس آدرس و مشخصات شما را به برادرش داد و ندیده، بله را گفت!

راستی لیلا جان! پسرم مهندسی کامپیوتر خوانده و الآن هم در دفتر حوزه علمیه شهر خودمان مشغول به کار هست، پسر عاقل و سربراهی هست و اهل قناعت، و چون هنگام تحصیل نزد عمویش کار فنی‌ می‌کرد، همان موقع که خانه ارزان بود یک آپارتمان نقلی برای خودش خرید، جمع و جوره ولی برای اول زندگی بد نیست، ضمنا شنیدم شما هم اخیرا در دفتر حوزه خواهران مشغول شدید، پسرم خیلی خوشحال هست که ما چنین دختری را برایش انتخاب کرده‌ایم.
و رو به معصومه خانم کرد و گفت:
من که همه اینها را از برکت دعا و سربازی امام عصر (علیه‌السلام) می‌دانم!
انشاءالله دفعه بعدی با خانواده و آقا مهدی و گل و شیرینی می‌آییم خدمت تان! فقط خدا کند عروس خانم، نه نگوید که ما دختر دیگری با این همه خوبی و هنرمندی و باایمان و حیا سراغ نداریم!
نرجس در حالی که از خوشحالی و شرم نمی‌دانست چه بگوید گفت:
هر چه خدا بخواهد همان خیر است.

موضوعات: بدون موضوع
 [ 01:27:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  مضرات ترشی برای افراد کم خون ...

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1403-01-04] [ 03:43:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  تاثیر زیارت عاشورا در رفع مشکلات ...


✅ زیارت‌ عاشورا شاه‌ کلید رفع‌ مشکلات

✍ امام صادق (ع) به صفوان می‌فرماید: «زیارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن؛ به درستی که من چند خیر را برای خواننده آن تضمین می‌کنم، نخست زیارتش قبول شود، دوم سعی و کوشش وی شکور باشد، سوم حاجات او هرچه باشد از طرف خداوند بزرگ برآورده شود و نا امید از درگاهش برنگردد، زیرا خداوند وعده خود را خلاف نمی‌کند».

❣امام صادق (ع) به صفوان می‌فرماید:
«هر گاه حاجتی پیدا کردی، این زیارت را بخوان که برآورده می‌شود».

📚 بحارالانوار - جلد98 صفحه300

سلوک

موضوعات: بدون موضوع
 [ 03:26:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  غیرت یک مرد نابینا نسبت به دخترش ...

🔴 مرد اگر مثل امام رضاش غیور باشد چه شود!

📖 در مشهد، به خدمت مقام معظم رهبری شرفیاب شدم. صحبت از کرامات حضرت رضاعلیه‌السلام شد. آقا فرمودند: من بچه بودم که به مسجد پدرم در بازار می‌رفتیم. در مسجد، مکبری بود به نام کربلایی که نابینا بود و حتی به او کربلایی رضای عاجز می‌گفتند. (آقا فرمودند که مشهدی‌ها به نابینا عاجز می‌گویند.) کربلایی رضای عاجز به مسجد می‌آمد و تکبیر می‌گفت. ما بچه بودیم و سال‌ها بود که او را می‌شناختیم و کوری او را دیده بودیم. روزی من پیش پدرم بودم که این کربلایی رضا آمد، اما بینا شده بود. پدرم از او پرسید: کربلایی رضا من را می‌بینی؟ گفت: بله آقا و سپس قیافه پدر من را شرح داد.

پدرم شنیده بودند که کربلایی شفا گرفته است و می‌خواستند خودشان ببینند. من هم آن‌جا بودم و دیدم همان کربلایی رضایی که هر روز کور می‌آمد، امروز بینا شده بود. این کربلایی دختری داشت که در وقت کوری دست کربلایی را می‌گرفت و پدر نابینایش را به مسجد می‌آورد. بعد از اینکه در مسجد مستقر می‌شد، دیگر به کسی نیاز نداشت. ما جستجو کردیم که چرا شفا داده‌اند. گفتند: سال‌ها بود که این دختر بچه دست کربلایی را می‌گرفت و به مسجد می‌آورد. کم‌کم دختر بزرگ شد و به‌اصطلاح آب و رنگی پیدا کرده بود.

روزی بعضی از بچه‌های بازار متلکی گفته بودند و کربلایی هم شنیده بود. او نتوانسته بود تحمل کند و به دخترش گفته بود دست من را بگیر و مرا به حرم ببر. در حرم، کربلایی به دخترش می‌گوید تو برو خانه من این‌جا می‌مانم. او به امام رضاعلیه‌السلام عرض کرده بود: آقا! من سال‌هاست که نابینا هستم و حتی یک‌بار هم گله نکردم، زندگی من با فقر گذشته است، اما یک‌بار هم گله نکردم و گفتم تقدیر خداست و من هم راضی هستم به رضای خدا، اما تعرض به ناموسم را تحمل نمی‌کنم؛ یا من را شفا بدهید یا همین‌جا مرگم بدهید. من دیگر طاقت ندارم متلک‌های مردم را به ناموس خودم تحمل کنم. کربلایی به حضرت متوسل می‌شود و بعد از مدتی خوابش می‌برد. در خواب، حضرت رضاعلیه‌السلام او را شفا می‌دهند. مقام معظم رهبری خودشان این داستان را نقل کردند و فرمودند من خودم این جریان را دیده‌ام.

📚 منبع: بیانات حضرت آیت‌الله مصباح در جمع بسیج دانشجویی خوزستان و دانشگاه شهید چمران اهواز - 1391/04/17

موضوعات: بدون موضوع
[پنجشنبه 1403-01-02] [ 04:56:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...