نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  اینجا چشم‌ها پر از حسرتند! ...

نشسته‌ام گوشه قبرستان، روبروی حسینیه سرآسیاب. سرم توی گوشی است که درخواست می‌دهد با هم برویم داخل…!

سرم را بالا می‌آورم. حرفش را تکرار می‌کند: «میای بریم باهم خاک شهید رو ببینیم؟»

خاکِ شهید!

دلم قنج می‌رود…

_بله حتما

بالاسر قبور ازم می‌خواهد با گوشی‌اش فیلم بگیرم. مدام با تأسف سرتکان می‌دهد. حتی اجازه می‌دهد با گوشی خودم ازش عکس بگیرم.

میپرسم: چرا گفتید خاک شهید؟ هنوز که نیومدن!

می‌گوید: «حسم بود که سرزبونم آمد»

قانع می‌شوم…

با لهجه دلبرش بیشتر باهام گرم می‌گیرد: «ما که لیاقت نداشتیم شِهید شیم بیایم اینجا یه نظری بمون بکنن»

ظاهرا خودش هم آنجا بوده اما توی موکب و دور از انفجار. این ها را طوری غم‌زده می‌گوید که یک لحظه دلم از جا ماندنش می‌سوزد. 

اینجا چشم‌ها پر از حسرت‌اند…

#در_انتظار_شهدا

#کربلای_کرمان 

✍️ #مهدیه_مهدی_پور 

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1402-10-16] [ 12:06:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  من کرمانی هستم ...! ...

من کرمانی هستم و دانشجوی تهران. دورم از شهرم… 

اما لحظه‌ای که خبر انفجار کرمان را شنیدم، به غایت مستأصل شدم. دستم‌ یخ کرد. پاهام سست شد و قلبم محکم کوبید. فوراً با مادرم تماس گرفتم و وقتی که جواب داد، بدون هیچ مقدمه‌ای پرسیدم: «مامان حال‌تون خوبه؟» مامان مکث کرد، من اما صدای بغض‌ش را شنیدم؛ با اشک گفت: «خوبم مادر ولی شهید زیاد داریم.»

حالا من ۹۸۸ کیلومتر دورتر از شهرم هستم. به هزاران تماسِ گرفته شده‌ای فکر می‌کنم، که هرگز پاسخی دریافت نکردند. به پیام‌های جواب داده نشده، به جان‌های به‌ لب رسیده، به خون‌های ریخته شده بر روی آسفالت خیابانی که به وقت دل‌تنگی بارها آنجا قدم زده‌ام، به تصویر پسربچه‌ی به خون غلتیده، به جگر‌های سوخته و به وطنِ داغدارم فکر می‌کنم و هنوز فکر می‌کنم و فکر‌هایم تمام نمی‌شوند. این تازه آغاز فکرهای من است. دیگر از عمق جانم چه بگویم؟! «اللهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ أَنْصارِهِ، وَاقْرِنْ ثارَنا بِثارِهِ»

#کربلای_کرمان 

✍️ #خانم_رضوان

موضوعات: بدون موضوع
 [ 12:02:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  شهدای کرمان ...

نه تنها شهید سلیمانی از سردار سلیمانی اثرگذارترست بلکه همه آدم‌ها وقتی خونشان در راه مکتبشان می‌ریزد اثرگذارتر می‌شوند. 

شاید چنین قابی در هیچ جای دیگر این دنیا و در هیچ زمان دیگری تکرار نشده باشد. 

این‌ها، چه دختر بچه‌ای با گوشواره قلبی و کاپشن صورتی و چه میان‌سال و موسفید کرده، همه یک چیز را به تصویر کشیدند. نورانیت حق و سیاهی باطل.

#کربلای_کرمان 

✍️ #زهرا_عوض_بخش

موضوعات: بدون موضوع
 [ 12:00:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  #کاپشن صورتی! ...

فردا روزی اگر مصرف #کاپشن_صورتی و #گوشواره_قلبی کشور بالا رفت، تعجب نکنید. دو روز نگذشته هنوز، پدرومادرها شال و کلاه کرده‌اند، دست بچه‌ها را گرفته‌اند و نه اینکه انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد؛ اتفاقا همه می‌دانند اتفاق مهمی افتاده. خون مظلوم ریخته شده و کسی به خودش اجازه داده غلط اضافی کند. 

آدم معمولی‌های توی اینطور موقعیت‌ها از جانشان محافظت می‌کنند. منطقی هم همین است. عاشق‌ها اما، می‌آیند وسط صحنه. دست زن و بچه را هم می‌گیرند. چه بسا بچه‌ها دست پدرمادرها را می‌گیرند و کشان کشان می‌آورند وسط ماجرا. 

خوش‌خیالی‌ست اگر فکر کنی این مردم از مرگ می‌ترسند. 

حالا با هر قطره خونی که به زمین ریخته، هزارتا دختر کاپشن صورتی و پسر کاپشن مشکی از زمین می‌جوشد و مرگ را به بازی می‌گیرد.

#کربلای_کرمان 

#گلزار_شهدای_کرمان

✍️ #محدثه_کریمی

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1402-10-15] [ 11:50:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  کلید بهشت ...

کلید بهشت

روز مادر است. حامد را مدرسه گذاشته‌ام و به خانه برمی‌گردم. تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. گفته بود تا از اداره می‌آیم وسایل سفر را آماده کن. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. هر قدر که جیب و کیفم را می‌گردم، پیدایش نمی‌کنم. کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم، پس کلید خانه را کجا گذاشته‌ام؟ حالا اگر محسن زنگ بزند و بگوید که بیا برویم شهرتان تا  مادرت را ببینی؛ می‌خواهی به او چه بگویی؟ 

تازه یاد سفارش حامد می‌افتم: «مامان یادت نره تبلتم رو برداری؟!»

 این طوری نمی‌شود. باید سرزنش‌های‌ محسن را به جان بخرم. موبایلم را از کیف بیرون می‌کشم.‌ بهتر است برایش پیغام بگذارم. نتم را روشن می‌کنم. توی همه کانال‌ها و گروه‌ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانال‌ها را باز می‌کنم و می‌خوانم: «حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.»

قلبم تند می‌زند، خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به عکس خونی دست زنی می‌افتد که کلید خانه‌اش را در دست دارد. امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی است و گلزار شهدای کرمان غلغله. حتماً مادری است که تا آمدن فرزندانش به خانه خواسته سری به گلزار شهدا بزند.

به عکس  نگاه می‌کنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. حتماً خانه‌ و زندگی‌اش را دوست داشته که حالا بعد از شهادتش هم دل از کلید نمی‌کند. 

اشک صورتم را خیس می‌کند. چه روز مادری شد امسال…

دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما ایرانی‌ها از این حادثه‌ها می‌ترسیم؟ آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌های‌مان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل!

#کربلای_کرمان

 

✍ #فرانک_انصاری

موضوعات: بدون موضوع
 [ 11:48:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...