نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







شهریور 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





شهریور 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            



شهریور 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  برای خودت بخوان! ...

یک روز بی مقدمه پرسید: صدفی! می خوای عاقبت به خیر بشی؟

فوری جواب دادم : معلومه حاجی ! چرا نخوام
انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم با اشتیاق گفت:
زیارت عاشورا بخون، من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم
اگه میتونی هر روز بخون ،نمیتونی هفته ای یه بار بخون، نمیتونی ماهی یه بار بخون.

حاجی ! من مداحم ،زیاد زیارت عاشورا میخونم.

دستی روی شانه ام زد :نه, اونا رو که برای مردم میخونی، تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون.

#حاج_قاسم

#با_شهدا_گم_نمی_شویم

موضوعات: بدون موضوع
[جمعه 1403-06-30] [ 06:42:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  حرص چی میخوری؟ ...

حاج ‌آقا پناهیان ‌میگفت:

الان ‌داری‌ حرص‌ چی‌ رو‌ میخوری؟!
جوش‌ میزنی ‌برای‌ چی؟!

به ‌خودت ‌برگرد ‌بگو:
چت‌ شده؟!
خدا فوت ‌شده؟!
ضعیف ‌شده ‌خدا؟!
مهربونیش ‌رفته؟!
نمیبینه ‌تو رو‌؟!
چیشده..؟!

حرص ‌چیو‌ میخوری
خــــدا هست..♥️
ناشکری ‌واسه‌ چی؟! ⟭

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:37:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  حسابی ...

پروفسور حسابی می‌گوید:

22 سال درس دادم؛

1- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)

2- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)

3-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر 10 دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)

4- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)

5- هیچگاه 90 دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)

6- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)

7- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)

8- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)

9- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمی‌پرسیدم).

موضوعات: بدون موضوع
 [ 06:33:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  آسان بگیرید! ...

 مقام معظم رهبری: تداوم برپایی مراسم ساده ازدواج و حذف تشریفات اکنون که تاثیر مثبت حذف آداب و رسوم‌ غلط و تشریفات اضافی در شکل‌گیری و رونق ازدواج دختران و پسران ِمجرد بیش از همیشه برای مردم جامعه عیان شده است و طبیعتاً برکات زیادی چون آرامش فردی و روحی، کاهش آسیب‌های اجتماعی وافزایش جمعیت را به دنبال خواهد داشت،خوب است در فرهنگ‌سازی وتداوم تقبیح این هزینه‌ تراشی‌هایِ اضافی برای ازدواج دختران و پسرانی که میانگین سن ازدواج آنها به حدود 30 سالگی رسیده است، تلاش کنیم.

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1403-06-28] [ 09:55:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  نان تازه ...

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.

در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی‌تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود.
بازم نون تازه آورده بود.
نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می‌گفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته‌ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می‌گیرم.

در می‌زد و نون رو همون دم در می‌داد و می‌رفت.
هیچ‌وقت هم بالا نمی‌اومد، هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدم‌هاست که بیشتر آدم‌ها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی‌شود.
صدای شوهرم از توی راه پله می‌اومد که به اصرار تعارف می‌کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می‌کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی‌بوسیم، بغل نمی‌کنیم، قربون صدقه هم نمی‌ریم و از همه مهم‌تر سر زده و بدون دعوت جایی نمی‌ریم؛
اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در می‌زدند و می‌امدند تو.
روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می‌زدند. قربون صدقه هم می‌رفتند و قبیله‌ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی‌فهمید که کاری که داشت می‌کرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می‌کرد، اصرار می‌کرد.

آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم.
تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می‌کنم خنده‌دار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می‌رسید.

شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمان‌ها چای بریزد که اخم‌های درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت‌ها رو برای فردا هم درست می‌کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می‌خوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند
و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می‌کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می‌زدم پدرم صحبت‌های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره‌های پشتم تیر می‌کشد و دردی مثل دشنه در دلم می‌نشیند.

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک‌ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهی‌تابه بر می‌دارم،
یک قطره روغن می‌چکد توی ظرف و جلز محزونی می‌کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم می‌خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابه‌ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟

آخ چقدر دلم تنگ شده براشون.
فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل می‌آمدند،
دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می‌گفت که:
نون خوب، خیلی مهمه.

من این روزها هر قدر بخوام می‌تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی‌منتی بود که بوی مهربونی می‌داد،
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟

#حکایت_اخلاقی

موضوعات: بدون موضوع
[سه شنبه 1403-06-27] [ 06:46:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم