در لبنان عالم محقق و بزرگواری بود به نام شیخ محمد جواد مغنیه که دانشمند پُر کار و دارای تألیفات فراوانی است می گوید:
وقتی برای مطالعه و تحقیق به مراکز علمی می رفتم، یک شاعر و ادیب مسیحی را می دیدم که به آنجا می آمد. چند روز گذشت او را ندیدم، پرسیدم کجاست؟ گفتند مریض شده در بیمارستان است.
با خودم گفتم: خوب است که به دیدنش بروم که هم عیادت باشد و هم یک تبلیغ عملی هم کرده باشم.
رفتم بیمارستان عیادتش، وقتی مرا دید گفت: آقا من فکر نمی کردم که عیادت کننده ای داشته باشم؛ آن هم مسلمان و عالم شیعه؛ خیلی خوشحال شد. سپس این قضیه را برایم گفت:
من مسیحی هستم، ولی پیامبر شما را خیلی دوست دارم. خدا به من یک پسر داده نام پیامبر شما را روی آن گذاشتم. این فرزند بزرگ شد، هفده، هجده ساله شد. به مرضی مبتلا گردید که پزشکان جوابش کردند و نا امید شدند و گفتند: دیگر فایده ندارد و می میرد!
اقوام مسیحی من می آمدند و کنار او می نشستند و منتظر مرگ او بودند. دیدم با خودشان زمزمه ای دارند. مطلبی به من گفتند که مریضی پسرم را تحت الشعاع قرار داد؛ و آن این بود که دیدم به یکدیگر می گویند: فلانی هر چه می کشد حقش است. چرا نام پیامبر مسلمانان را روی پسرش گذاشته است؟
وقتی این را شنیدم خیلی ناراحت شدم. از اتاق بیرون آمده رفتم در جای خلوتی و به پیامبر شما خطاب کردم: ای مرد بزرگ! درست است که من مسلمان نیستم؛ ولی تو را دوست داشتم که نام تو را بر وی گذاشتم. حال یک سؤال از شما دارم؛ آیا تو همان کسی نیستی که هزاران مریض را شفا داده ای؟ آیا این یک مریض را نمی توانی شفا بدهی؟
دقایقی نگذشت که به درون اتاق رفتم. ناگهان دیدم پسرم بلند شده و نشسته و می گوید: اینها برای چه جمع شده اند؟! من خوب شده ام، برای من نان و غذا بیاورید!
📗نکته ها از گفته ها
گزیده ای از گفتارهای استاد فاطمی نیا