نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  پویا ...

🔸سال اول شروع به خدمتم، چون قراردادی بودم 44 ساعت در هفته در مدارس حضور داشتم که با احتساب رفت و برگشت می‌رسید به حدود 60 ساعت. من مربی پرورشی قرآنی بودم. قبل از ظهرها در مدارس حضور داشتم و کار اصلی آموزشی ام بعداز ظهرها شروع می شد. آن سال، سخت‌ترین اما شیرین‌ترین سال خدمتم بود. در تمامی مقاطع تحصیلی فعالیت داشتم و رشته های حفظ، روخوانی، روانخوانی و تجوید را تدریس می کردم. به جرات میتوانم بگویم آن سال در نیر خانه ای نبود که بحث کلاسهای قرانی در آن نباشد. 

قبل از گزینش همکاران آقا، حدود دو ماه، هفته‌ای یک روز در مدرسه ی ابتدایی پسرانه هم حضور داشتم.

🔸روز اول که وارد کلاس چهارم شدم با یک کلاس پسرانه 20 نفره خیلی شلوغ مواجه شدم. یکی از صندلی ها از بقیه جدا و کنار صندلی معلم بود و پسری شیطون روی آن نشسته بود. بعد از سلام و آشنایی اولیه پرسیدم:” شما چرا صندلی‌تون کنار بچه ها نیست؟” بچه‌ها گفتند:” پویا از بس شلوغه خانوم معلم صندلیشو کنار خودش گذاشته که نتونه با بچه ها شلوغ کنه."  در حالی که اشاره کردم بلند شه گفتم:” تو کلاس قرآنی کسی صندلیش از بقیه جدا نمیشه امــــــا کسی هم بدون اجازه من شلوغ نمیکنه!!!”

🔸پویا که شیطنت از حرکاتش می بارید، به خیال خودش که قرار است کلی شلوغ کند نیشخند زنان صندلی اش را کشید کنار صندلی دوستانش. من هم با تلفظ عربی “بسم الله الرحمن الرحیم” شروع کردم.

_ صداهای کوتاه کدوم صداهاست؟

همه گفتند: ” َ  ِ  ُ “

پویا از وسط همهمه بچه‌ها گفت:” این همه راهو از اردبیل اومده اینارو به ما بگه؟!”

خودم را به تغافل زدم و ادامه دادم : ” ولی در عربی قرار نیست اینجوری تلفظ کنیم ” و تلفظ عربی صداهای کوتاه رو یادشون دادم. مثل همه کلاس‌ها آغاز کلاس رو گره زدم به یک حدیث کوتاه از امام علی (ع) و آهنگی که خودم برایش ساخته بودم :” أحسِنوا تلاوه القران” روی تابلو نوشتم و بچه ها با کمک من ترجمه کردند. تلفظ عربی اش را خواندنم و تکرار کردند . و بعد با آهنگ خواندم و بعد از تعجب و خنده و ادا تکرار کردند. وقتی تکرار می‌کردند ، کلمات را پاک می‌کردم و این بر شدت اشتیاقشان به نشان دادن اینکه حدیث را حفظ کرده‌اند اضافه می‌کرد. در نهایت تابلو سفید بود و حدیث آهنگینی که بچه ها از حفظ می‌خواندند .

یک قلم هوشمند قرآنی همیشه همراهم بود. آیه ای پس از سه بار تکرار ، از کل کلاس پرسیده می شد و هر کس شلوغ می‌کرد یا ادا در می‌آورد، از دور پاسخگویی آن آیه حذف می_شد!!! در آخر کلاس هم کسی که از همه فعالتر بود بعنوان معلم انتخاب می‌شد و قلم هوشمند در دست به مرور آیات و پرسش از بقیه می‌پرداخت. آن روز پویا انتخاب شد سوره مسد را با بچه‌ها مرور کند. زنگ خورد و بچه ها با خواندن حدیث حفظ شده ازم خداحافظی کردند.

گذشت و هفته بعد وقتی رفتم مدرسه، خانم حسینی معلم پایه چهارم ازم پرسید : “کدوم زنگ میای کلاس ما؟”

 - چطور مگه؟!

_تو با پویا چیکار کردی؟ یه هفته است پدر منو در آورده ببینه کی میای کلاسمون!؟

 لبخندی زدمو جواب دادم:” کاری نکردم فقط صندلیشو کشیدم کنار صندلی دوستاش!

🔸قرار نیست حافظ کل قرآن تربیت کنیم؛ قراره در تربیت انسان و متربی به معنی واقعی نقشی هرچند کوچک ایفا کنیم. قرار نیست در روز اول فتح الفتوح کنیم. پله اول رو اگر درست صعود دهیم تا ثریا خواهیم رفت.

✍ #سعیده_حمیدزاده

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1402-10-27] [ 08:15:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  آخرین حرفها ...

بابا روزهای آخر خیلی حواس پرت شده بود. اما همه ما را با دقت رصد می کرد. روزهای آخر عاشق تر شده بود. عاشق همه ما. دوست داشت همه را دور و برش ببیند. محمدرضا تازه رفته بود حوزه. خیلی دلتنگش بود. اما می گفت به رویش نیاورید می خواهم خیالم از بابت پسر آخرم راحت باشد. بابا روزهای آخر خیلی بی تابی می کرد. یک بار مادرم صاف توی چشم هایش زل زد و گفت: ای کاش محمدرضا این ترم مرخصی می گرفت. شما اصرار داشتی برود. اما او دلش اینجاست. می خواهد پیش شما باشد. بابا انگار غم های عالم روی دلش نشست. من داشتم سرم را آماده می کردم. همینطور که به کورتون آیه الکرسی می خواندم و آرام آرام تزریق می کردم داخل سرم بی رنگ و روح… بابا نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. “تو هم همینو میگی دخترم؟ محمدرضا که نباید به خاطر من از درسش عقب می افتاد. مگه نه؟”

بابا منتظر تایید بود. منتظر بود بگویم بابا تو بهترین کار را کردی. بابا تو همیشه بهترین راه و درست ترین راه را برای سعادت فرزندانت انتخاب کردی. من… اما… سکوت کردم. به سرنگ خالی خیره شدم و نگاهم را دزدیدم. گفتم “نمی دونم. شاید بهتر بود اینجا باشه و کمک تون کنه. شما الان بهش احتیاج دارید.”

می دانستم محمدرضا دارد می آید. باید بابا را آماده می کردم که با دیدن محمدرضا شوکه نشود. باید پنهان می کردم حرف های سرد و سنگین دکتر شیمی درمانی را. که می گفت اگر فرزند راه دوری دارد اطلاع بدهید بیاید. شاید یک ماه دیگر… اما به یک ماه نرسید. بابا چند روز بعد از پیش ما رفت. چند ساعت قبل از این‌که محمدرضا برسد. دل محمدرضا تا ابد خون است که نتوانست بابا را ببیند. و دل من خون است که چرا به بابا اطمینان خاطر ندادم…

ای کاش بیشتر مواظب حرف هایمان باشیم. شاید این آخرین حرف ها باشد. گاهی وقت ها خیلی زود دیر می شود.

✍ #نسیم_روشنا

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
 [ 08:10:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  قدرت زنان! مهد علیا! ...

.کتاب را ورق می زنم. “نقش زنان در تحولات اجتماعی” .‌..

«مهد علیا مادر ناصرالدین شاه قاجار، یکی از مؤثرترین زنان در حکومت ایران بود که فتنه انگیزی های او به قتل امیر کبیر انجامید.»*

کتاب را می بندم. یادم می‌افتد که بعد از سخنرانی در حسینیه، خانم میان‌سالی که گرفتاری از قیافه‌اش می‌بارید، من را به گوشه‌ای کشید و بعد از آن‌که مطمئن شد کسی به ما نزدیک نیست، با نگرانی گفت: من، شوهرم خیلی وقته فوت کرده و با آبرومندی بچه‌هایم را بزرگ کرده‌ام. پسرم به هر کاری دست می زند، جور در نمی‌آید. حالا می گوید یواشکی از ایران می روم. یه جایی هست که به آدم خانه می دهند، کار می‌دهند، حقوق خوبی می‌دهند. خانوم! من می‌دونم اونجایی که میخواد بره از خدا بی خبرند. من که با مال حلال اینا رو بزرگ کردم. حالا گناه این به گردن منه؟ دستهایش را نگاه کردم، زمخت بود و درد آرتروز از مفاصل انگشتانش پیدا. یاد حرف استادی افتادم که می‌گفت: تحقیق کرده‌اند که اگر امیر کبیر را نمی‌کشتند، ایران هفتاد برابر ژاپن پیشرفت کرده بود! رد پای شیطانی مهد علیا، در همه‌ی جامعه ما هست. روز قیامت، دادگاه مهد علیا، باید خیلی بزرگ باشه تا برای همه ایرانی ها جا بشه! 

*یدالله شکری، عالم آرای صفوی، ص 21.

✍ #راضیه طرید

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
 [ 08:06:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  رمز یا زهرا ...

▪️بچه هاۍ تفحّص تلاش زیادۍ کردند،اما شهیدۍ 

پیدا نمی شد یکۍ از دوستان نوار مرثیه #ایام_فاطمیه 

را گذاشت اشک همه جارۍ شد.

🔸آن روز ، رمز حرکت ما نام مقدس مادر رزمندگان بود مشغول جستجو بودیم که یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب ڪرد.با سرنیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد مطمئن شدم شهیدۍ در اینجاست با ذکر یا زهرا خاک ها را کنار زدیم متوجه شدیم شهید دیگری هم در کنارش قرار دارد به طوری که صورت هایشان رو به همدیگر بود.

🔸وقتی پیکر شهدا را خارج کردیم،با کمال تعجب 

مشاهده کردیم که پشت پیراهن هردو شهید نوشته شده:

«می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم»

📚برگرفته از ڪتاب«مهرمادر».

 اثر گروه #شهید_هادی

موضوعات: بدون موضوع
[دوشنبه 1402-10-25] [ 05:47:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  ماه خدا ...

✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: خداوند در آسمان هفتم، فرشته اى گماشته است كه به آن ، «داعى» گويند، و چون ماه رجب فرا رسد ، آن فرشته هر شبِ آن ماه را تا صبح، ندا مى دهد: «خوشا بر ذاكران! خوشا بر طاعت كنندگان!». خداوند نيز مى فرمايد: «من، همنشين كسى هستم كه با من ، همنشين باشد، و مطيع كسى هستم كه اطاعتم كند، و آمرزنده كسى هستم كه از من آمرزش بخواهد. ماه، ماه من است و بنده، بنده من و رحمت، رحمت من. هر كه مرا در اين ماه بخواند ، پاسخش مى گويم، و هر كه از من [چيزى] بخواهد، عطايش مى كنم، و هر كه از من هدايت جويد، راه نمايش خواهم بود. اين ماه را رشته اى (ريسمانى) بين خودم و بندگانم قرار داده ام. هر كس به اين رشته (ريسمان) چنگ زند، به من مى رسد».

📚الإقبال جلد3 صفحه ۱۷۴

موضوعات: بدون موضوع
 [ 05:44:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...